تأملی در ناهمسازگاری ها و پیشینه تلاش های همسازگرایانه در جهان اسلام ( از آغاز اسلام تا پایان عصر عباسی) (مقاله)

از ویکی‌وحدت
Ambox clock.svg


نویسنده این صفحه در حال ویرایش عمیق است.

یکی از نویسندگان مداخل ویکی وحدت مشغول ویرایش در این صفحه می باشد. این علامت در اینجا درج گردیده تا نمایانگر لزوم باقی گذاشتن صفحه در حال خود است. لطفا تا زمانی که این علامت را نویسنده کنونی بر نداشته است، از ویرایش این صفحه خودداری نمائید.
آخرین مرتبه این صفحه در تاریخ زیر تغییر یافته است: ۰۸:۲۷، ۴ آوریل ۲۰۲۲؛


فصلنامه اندیشه تقریب
فصلنامه اندیشه تقریب
اطلاعات نشر سال اول/ شماره دوم/بهار 1384
عنوان مقاله تأملی در ناهمسازگاری‌ها و پیشینه تلاش‌های همسازگرایانه در جهان اسلام ( از آغاز اسلام تا پایان عصر عباسی)
نویسنده دکتر محمد حسین امیر اردوش
تعداد صفحات 16
بخش اندیشه
زبان فارسی
تأملی در ناهمسازگاری ها و پیشینه تلاش های همسازگرایانه در جهان اسلام ( از آغاز اسلام تا پایان عصر عباسی) عنوان سومین مقاله‌ از بخش اندیشه مجله شماره 2 فصلنامه اندیشه تقریب می‌باشد که به قلم دکتر محمد حسین امیر اردوش نگارش و به اهتمام مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی منتشر شده است. این مقاله در مجله شماره دوم، فصل بهار سال 1384 منتشر شده است.

تأمّلى در ناهمسازگرى ها و پيشينه تلاش هاى همسازگرايانه در جهان اسلام (از آغاز اسلام تا پايان عصر عبّاسى)

دكتر محمدحسين امير اردوش

چكيده

مسئله وحدت اسلامى از ارزش هاى اساسى اى است كه سهم عظيمى از معارف و آموزه هاى اسلامى را به خود اختصاص داده و همواره در طول تاريخ پر فراز و نشيب اسلام از آن، به سان بسيارى ديگر از ارزش ها، تعاريف و قرائت هاى گوناگونى ارائه شده است. با اين حال، در عصر اموى و عباسى شاهد يك سلسله جريان هاى مخالف مى باشيم كه از آن به ناهمسازگرايى (در مقابل وحدت يا همسازگرايى) تعبير مى شود، به گونه اى كه رشد فزاينده اين جريان را در اين برهه در قالب بهره گيرى از دستاويزهاى قومى و مذهبى به منظور جبران مشروعيت و مقبوليّت از دست رفته، مشاهده مى كنيم. از اين رو، در اين جستار به ارتباط موجود ميان جوشش و گسترش ناهمسازگرى ها يا افول و خمودگى آنها با ميزان مشروعيت، سلامت، اعتدال و تسامح حاكميّت ها (از آغاز اسلام تا پايان عصر عبّاسى) پرداخته شده است. اميد كه بتواند گام مؤثرى در جهت تبيين پاره اى از واقعيّت هاى تاريخى باشد. كليد واژه ها: وحدت اسلامى، همسازگرى، ناهمسازگرى

الف ـ ريشه هاى ناهمسازگرى و آموزه هاى همسازگرايانه

موضوع وحدت اسلامى يا به تعبيرى همسازگرى مسلمانان كه مانند همزادِ آن، يعنى ناهمسازگرى مسلمانان، بيش از هر چيز در قالب اختلاف هاى مذهبى نمود يافته است، از مؤلّفه هاى مهم و داراى قدمتى به فراخناى تاريخ با عظمت اسلام است. سرزمين حجاز، كه به سان برزخى ميان عربستان صحرايى و عربستان خوشبخت فاصله شده، ديارى آكنده از اقسام ستيزه جويى ها و منازعه طلبى ها بوده است و فقط نياز به تداوم بقا مى توانست به عنوان تنها عامل همساز گرا در اين منطقه، اين ستيزهاى مستمر را تعديل كند . اين ستيزهاى متمادى كه دست مايه حكايات «ايّام العرب» نيز گرديده است، غالباً آبشخورى معيشتى داشته و به تدريج پيرايه هاى قومى و قبيله اى به خود گرفته است. مى توان از حروب فجار به عنوان يكى از منازعه هاى مشهورى نام برد كه ميان قريش و بنى اسد بن خزيمه از سويى و بنى قيس بن عيلان از سوى ديگر به وقوع پيوسته و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)نيز آن را درك نموده است . از دلايل عمده گرايش يثربيان به آموزه هاى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، به تنگ آمدن آنها از ستيزه هاى بى پايان داخلى بود. دامنه اين ناهمسازگرى ها از رقابت موجود ميان دو بطن، مانند بنى هاشم و بنى امّيه تا ستيزه هاى ميان دو شعب (مجموعه چند قبيله)، مانند بنى عدنان و بنى قحطان متغيّر بوده است . علاوه بر آموزه هاى قرآن كريم و سنت كه با اشاره به ناهمسازگرى هاى اعرابِ جاهلى، مؤمنان را مكّرر از دامن زدن به ستيزه جويى و تفرقه پرهيز داده اند ، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز با تشبيه روابط اعضاى جامعه مؤمنان به مسئوليت اعضاى يك پيكر نسبت به يك ديگر، جماعت و وحدت را مايه رحمت و وحدت ستيزى را مُرادف با كُفر دانسته و همواره بر لزوم همراهى با توده امّت تأكيد داشته اند . ايشان هم چنين برترى جويى هاى قومى و قبيله اى را كه در واقع منشأ ناهمسازگرى هاست، باطل اعلام كرده، رسوبات ذهنى تفكرات دوران جاهليّت را ملغا مى نمايد. امّا، همان گونه كه خودِ پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز پيش بينى مى نمود، پس از وفات ايشان نه تنها آموزه هاى همسازگرايانه به كنارى نهاده شد، بلكه احاديثى در اصالت تبعيض هاى قومى و قبيله اى جعل گرديد و عوامل وحدت گريز و وحدت ستيز طبقاتى و قومى عصر جاهليّت از اغمايى كه هيمنه حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله)بر آن تحميل كرده بود، درآمد و مجدّداً در شريان هاى روابط اجتماعى عربستان دويد . اين ناهمسازگرى ها كه از نخستين نيم سده ترويج اسلام در جامعه اسلامى روى نموده است، انديشوران جهان اسلام را به انديشه درباره منشأ و عوامل تحقّقِ آنها وا داشته است .

ب ـ عصر خلفاى راشدين

بى ترديد رويدادهاى پرشتاب روزهاى نخستين بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) تأثيرى فزاينده بر جهان اسلام در طول قرون متمادى داشته است، به گونه اى كه عالم يا عامى مسلمانى يافت نمى شود كه در قلمرو انديشه يا عاطفه در آن وقايع به تأملّ ننشسته يا به هيجان برنخاسته باشد. در اين ميان، عمر بن خطّاب به عنوان مؤثّريّن و پر تحرّك ترين نقش آفرين اين بُرهه از زمان از فرآيند انتخاب ابوبكر بن ابى قحافه به فلته اى (أمرى ناگهانى) ياد مى كند كه خداوند شرّ آن را باز داشته است و نمى بايست تكرار شود. در منابع تاريخى نيز اخبار اين چند روز تا زمان تثبيت خلافت ابوبكر پر از آشفتگى است، به گونه اى كه صفحاتى چند از تاريخ طبرى به يُمنِ شيوه تاريخ نگارى مؤلفش اين آشفتگى در اخبار را به پرده مى كشد . به هر حال، گرچه قدرت به صورتى نسبتاً مسالمت آميز به ابوبكر منتقل گرديد امّا مسلّم به نظر مى رسد كه اين انتقال خالى از تشنّج و اعتراض نبوده است. در اين هنگام مسلمانان به چهار دسته تقسيم شده بودند: گروه كثيرى طرف دار بيعت با ابوبكر بودند; دسته اى از انصار اميد به أمارت سعد بن عباده داشتند; عدّه قليلى از بنى هاشم و انصار طرف دار خلافت على(عليه السلام) بودند; و دسته اى ديگر مثل عثمان و بنى اميّه كه هنوز در أمر خلافت مرّدد بودند و نمى دانستند كه به كدام گروه روى آورند . نشست سقيفه بنى ساعده كه خلافت ابوبكر محصول آن بود، عرصه رقابت دو دسته از چهار دسته مزبور است; يعنى گروهى از انصار كه به علّت نگرانى از موقعيّت بوميان مدينة النّبى بر گرد سعد بن عُباده به رايزنى مشغول بودند و عدّه اى از مهاجران كه جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را صرفاً حقّ قريش مى دانستند و بلافاصله پس از اطّلاع از گردهمايى انصار در سقيفه، با پشت سر نهادن مراسم دفن پيامبر، در سقيفه حضور يافتند. از چهره هاى معروف گروه چهارم مى توان از ابوبكر بن ابى قحافه، عمر بن خطّاب و ابو عبيده جرّاح نام برد. آن چه از بررسى فضاى حاكم بر مذاكرات سقيفه برمى آيد آن است كه رگه هاى مشهودى از رسوبات باورهاى قومى و قبيله اى در اين جريان به چشم مى خورد . نتيجه سقيفه بنى ساعده، موجب نارضايتى بخش قابل ملاحظه اى از انصار و نيز پير بنى اميّه (ابوسفيان بن حرب) شد كه انتقال قدرت از قوم «بنى عبد مناف» به طايفه كوچك «بنى تميم» را بر نمى تافت و تنها على بن ابيطالب را سزاوار جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) معرفى مى نمود . اين در حالى است كه على بن ابيطالب(عليه السلام) با در نظر داشتن مصالح برتر از پذيرش دعوت ابوسفيان و نيز ديگرانى كه از او خواهان صدور اجازه براى رويارويى با حاكميّت جديد بودند، ممانعت ورزيد . قطع نظر از باورهاى شيعى، كه على(عليه السلام) را جانشين بلافصل پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) برمى شمرَد، جايگاه ويژه او در ميان خاندان و اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) وى را به عنوان شخصيتى مطرح براى تصدّى خلافت اسلامى معرّفى مى نمود. با وجود اين، او با حفظ حقّ اعتراض خود به اصول مشروعيّت خلافت ابوبكر و دو جانشين بعد از او، نه تنها حاكميّت را از فيض وجود خود محروم نساخت، بلكه از مشورت و همكارى با آنان دريغ نورزيد. وى در پاسخ به پرسش عدّه اى از ياران درباره موضع خود نسبت به خلفاى پيشين، مسئله حفظ اسلام را به عنوان مصحلتى مقدّم بر خلافت برمى شمرد . از اين رو، او در دوران خلفاى سه گانه در جمعه و جماعت شركت كرده، با خلفا پيوند خانوادگى برقرار نموده و خود، افراد خانواده و يارانش قبول مسئوليت مى كنند. وى همواره مورد مشورت خلفا، به ويژه عمر بن خطّاب، قرار گرفته و از آرايش تقدير شده است . مصاديق فراوانى به چشم مى خورد كه حاكى از نقش بارز على(عليه السلام) در همكارى و همراهى با خلفاى پيش از خود در مسائل پيچيده حكومتى به منظور پيشرفت و بقاى اسلام است، به گونه اى كه او را مى توان عقلانيّت منفصل از حاكميّت در عهد خلافت پيش از خود نام نهاد. به عنوان مثال ابوبكر براى لشكركشى به روم با على(عليه السلام) مشورت مى كند و او مى فرمايد اين كار انجام شود. سپس ابوبكر مى گويد كه نويد نيك دادى و اين چنين ابوبكر ظفر يافت . هم چنين وى به هنگام مشورت با عمر بن خطّاب به او مى فرمايد كه خود به جنگ ايرانيان برود و همين امر اسباب موفقيّت عمر را فراهم ساخت. على بن ابيطالب(عليه السلام) در دوران تصدّى خلافت با اين كه از اصول باورهاى خود حتّى ذرّه اى كوتاه نيامد، حاضر به چانه زنى با دو رقيب خود در شوراى خلافت عمر بن خطاب، يعنى عبدالله بن زبير و طلحة بن عبيدالله نشد ; تن به گروكشى مقتدرترين امير دو خليفه پيش از خود، يعنى معاوية بن أبى سفيان نداد ; سياست ابداعى خليفه دوّم در تخصيص سهميه بيت المال بر أساس امتيازهاى معنوى و اجتماعى را بر هم زده، نظام تسويه را برقرار نمود ; برترى جويى هاى عرب بر موالى را ناديده گرفت ; تسليم جزم انديشى و مرعوب تقدسّ خشك و خشن خوارج كه شرط همراهى با او را توبه و تجديد شهادتين اعلام نمودند، نگرديد; و سياست حكومتى اش همواره مبتنى بر تساهل و مدارا بود، به طورى كه مى توان از او به عنوان بارزترين الگو و نماد همسازگرى در جهت حفظ كيان اسلام ياد كرد. بى ترديد در عصر حاضر نيز كسانى كه در طريق تعامل با ناهمسازگرى ها، به انديشه وحدت اسلامى دل بسته اند روش و منش آن بزرگوار را فراروى خود قرار داده اند.

ج ـ عصر اموى

پس از به قتل رسيدن على(عليه السلام) در سال چهلم هجرى به وسيله خوارج، كوفيان با حسن بن على(عليهما السلام)بيعت مى كنند، در حالى كه معاوية بن ابوسفيان در شام، مسند امارت را به خلافت تبديل مى نمايد. در واقع سال هاى 40 و 41 هجرى را مى توان آغاز مقطعى ديگر از تاريخ اسلام، كه كاملا مغاير با دوران قبل از آن است، برشمرد. اين دوره، پايان دوران خلافت و آغاز دوران ملوكيّت و سلطنت مآبى است . اين تفكيك ماهوى نه تنها منحصر به فِرَق شيعه و خوارج نيست، بلكه در كلام پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز به وضوح مشاهده مى گردد. ايشان مى فرمايند: «خلافت پس از من سى سال است و بعد از آن سلطنت خواهد بود» . در برخى از روايات نيز اين سلطنت به دوران گزندگى توصيف شده است . اين تباين ماهيت به حدّى بود كه معاويه و غالب جانشينان وى و نيز خلفاى بنى عبّاس به صورت گسترده به استعمال عنوان «خليفة الله» تشويق مى شدند . سال 41 هجرى به علّت عقد معاهده صلح ميان حسن بن على(عليهما السلام) و معاوية بن أبى سفيان عام الجماعة خوانده شد . از أدلّه مهم و عمده دست يازيدن حسن بن على(عليهما السلام)به صلح با معاوية بن ابى سفيان أوّلا، ادبار عمومى از تداوم منازعات خونين، آشفتگى ها و ناامنى هاى چندين ساله اى است كه پيش از كشته شدن خليفه سوم تا پس از قتل خليفه چهارم بر سرزمين هاى اسلامى سايه افكنده بود و آخرين و زشت ترين آنها قتل و غارت هاى وحشيانه سردار امير شام، بسر بن أبى أرطاة، است. ثانياً، اين صلح پايانى بر خون ريزى هاى به ظاهر بى پايان و بى نتيجه ميان مسلمين با توجه به ويژگى هاى جامعه عراق، شام و حجاز آن روزگار بود. راست آمدن كار بر وى محال مى نمود و از طرفى حفظ جان و حيثيت اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، صحابه و تابعين علوى حائز اهميّت بود. ثالثاً، خليفه پنجم راشد و امام دوم شيعيان نسبت به حفظ كيان عالم اسلام به علّت وقوع شورش ها و آشفتگى هاى داخلى نگران بود; شورش ها و آشفتگى هايى كه امپراتورى جوان و نوپاى اسلام را در معرض آسيب قرار داده بود و دشمنان داخلى و به ويژه خارجى آن از اين وضعيّت غافل نبودند . عرض اندام امپراطورى روم شرقى در دوران خلافت على(عليه السلام) و اوان حكومت معاوية بن ابى سفيان، به عنوان نشانه هايى از اين خطر بيرونى، نگرانى هاى مزبور را تأييد مى كند . در دوران خلافت عبدالملك بن مروان نيز، كه جهان اسلام دچار جنگ هاى داخلى گرديده بود، مجدّداً روم شرقى به صورت خطرى جدّى ظاهر شد. اگر چه صلح سال 41 هجرى آرامش نسبى اى را به جهان اسلام بازگردانيد، به دليل عدم التزام و تعهّد معاوية بن ابوسفيان به روح توافق صلح نمى توانست مانعى براى ناهمسازگارى جوامع اسلامى به شمار رود. در اين برهه مجدّداً عوامل زمينه ساز نارضايتى عمومى در نيمه دوم خلافت عثمان، با وسعت و شدّت بيشترى احيا گرديد و حوادثى ناگوارتر به وقوع پيوست. مشاجره خليفه اول اموى و گروهى از هاشميان و انصار در سال 44 هجرى در مدينه، به روشنى تصوير ناهمسازگرى هاى عالم اسلام در آن عصر را ترسيم مى نمايد. خليفه اول اموى با بهره گيرى از اشتياق عمومى به استقرار امنيت، يأس فراگير از اصلاح انحرافات، تكيه بر جهل توده هايى كه از حقايق آموزه هاى اسلامى دور مانده بودند و نهايتاً به كارگيرى دو حربه ارعاب و تطيمع توانست پايه هاى حكومت بنى اميه را مستحكم نمايد . معاويه به دستيابى بر مسند جانشينى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و پيروزى سياسى بر رقباى علوى خود قانع نبود و بدين گونه او و غالب خلفاى بعدى (اعم از اموى و عباسى) سادگى روابط موجود در عصر خلفاى راشدين را بر هم زده، آن را به رابطه ارباب و رعيّت مبدّل نمودند . معاويه هم چنين به منظور باورمند نمودن خصومت هاى شخصى خود و طايفه اش با بنى هاشم به حمايت از جاعلان حديث و آلودن محراب و منبر به سبّ علويان پرداخت . در تاريخ جوامع اسلامى برخلاف اظهار عشق و محبت به اهل بيت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، كه وجه بارز تسنّن همسازگراست، اظهار محبّت به خلفاى اموى، حتّى يزيد بن معاويه، شعار تسنّن ناهمسازگرا تلقّى مى شود . با توجه به اين كه خلافت اموى زاييده تفكر تفرقه گرا و فتنه انگيز بود، بديهى است كه نمى توانست حامى و مجرى روح شريعت و ارزش هاى اصيل اسلام باشد. در اين دوره وقايعى چون واقعه كربلا، حرّه و سنگ سار كردن كعبه و آتش باران نمودن آن، صدماتى عميق و جبران ناپذير بر پيكره امّت اسلامى وارد نمود. مذاهب اسلامى در اين دوران، كه با رويدادهاى سياسى اعلام وجود نموده بودند و در ابتدا بيشتر نشانه هاى حزبى ـ سياسى داشتند تا فقهى يا كلامى، با شتاب روند قوام گيرى خود را تا قرن سوّم هجرى پيموده، متأثّر از شرايط زمان و مكان به گسترش و نشر عقايد خود پرداختند. در آن فضاى پر ابهام، امويان در تلاش بودند تا با سوء استفاده از سردرگمى توده ها آنان را به مذاهب سياسى خود، كه تحت عنوان هاى عثمانيه، سفيانيه، نواصب و... از آنها ياد مى شود و مهم ترين شاخصه آنها عداوت با اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، درآورند. البته گر چه امويان در تحقّق اين هدف تا اندازه اى توفيق يافتند، امّا جمهور مردم به مذهب ايشان درنيامدند. رويدادهايى نظير شورش مدينه، كه منجر به واقعه حرّه شد و نيز قيام عبدالله بن زبير كه براى برهه اى كوتاه نظام خلافت را دو پاره نمود، نمونه هايى از اعتراض ها و قيام هاى موجود عليه سلطه امويان است. حكومت اموى، سلطنتى برآمده از دل نظام قبيلگى عرب بود كه بيش از آن كه چارچوب اسلامى داشته باشد، از عروبت جاهلى تبعيّت مى نمود. از اين رو، در اين دوران شاهد قوّت يافتن منازعه هاى قبيله اى عربِ پيش از اسلام هستيم، به طورى كه گويى فصل تازه اى از ايّام العرب در اين برهه زمانى آغاز مى گردد. اوج نقش آفرينى ستيزهاى قبيلگى در اين دوران، نبرد مرج راهط بود. حكم رانان اموى از كشاكش موجود در ميان قبايل براى حفظ اقتدار خود سود مى جستند و اين امر در واقع احياى منحط ترين نوع ناهمسازگرى جاهلى در جهان اسلام بود. خصيصه قوميّت گرايى، كه برخاسته از ماهيّت غير دينى خلافت اموى بود، از ويژگى هاى بارز عصر اموى است كه تاثيرات آن تا سده ها پس از پايان كار ايشان، به ويژه در عصر عباسى، در جهان اسلام باقى ماند. مى توان مناسبات ايرانيان آن عصر با حاكميت را به سه دسته تقسيم نمود: دسته اى كه با ايمان كامل تعاليم اسلام را پذيرفته بودند; دسته اى كه به منظور فرار از پرداخت جزيه و خراج و تحصيل اعتبار و آسايش، خود را مسلمان وانمود مى كردند; و دسته اى كه عده آنها در عصر اموى بيشتر بود، به دين نياكان خود باقى مانده بودند . هر سه دسته مزبور كما بيش از امويان ناراضى بودند، زيرا دسته اول از عدم اجراى شرايع و تعاليم دين دلتنگ و ناخشنود بودند; دسته دوم بدان گونه كه مايل بودند با آنها رفتار نمى شد; و دسته سوم پيوسته در انتظار فرصتى براى رهايى از حكومت غالبان بودند . در اين دوران، بار تسلّط اعراب بر ايرانيان به تدريج سنگين تر گشت و مردم غير عرب مورد تحقير روز افزون واقع شدند. بيدادگرى هاى مضاعف مادّى و معنوى حكومت اموى نسبت به اتباع غير عرب منجر به پيدايش نهضتى موسوم به شعوبيه گرديد . اين جنبش كه برخاسته از اختلاف هاى عقيدتى، نژادى و قومى بود، در حقيقت واكنش فراگير و ديرپاى ايرانيان و ديگر مسلمانان غير عرب در برابر برترى جويى هاى اعراب بر آنان بود و آثارى ژرف در باورهاى مذهبى، سبك هاى ادبى و امور اجتماعى و سياسى جامعه بر جاى نهاد . ماهيت، فرايند، عمق، عمر، عرصه ها، تأثيرات و بازتاب هاى نهضت شعوبيه، توجه بسيارى از انديشوران و پژوهش گران قديم و جديد را به خود جلب نموده است . نهضت شعوبيه در مسير تاريخى خود داراى دو مرحله مساوات جويى و تفضيل طلبى است. در مرحله نخست، شعوبيه جنبشى عدالت طلب در چارچوب آرمان هاى اسلامى بود كه علاوه بر مسلمانان ايرانى (موالى) ديگر موالى مانند نبطى ها، ترك ها، روميان و... نيز در آن مشاركت داشتند و حتى مسلمانان عرب بيزار از رفتار دولت اموى نيز آن را همراهى كرده اند. در اين مرحله به شعوبيه «اهل تسويه» اطلاق مى شود. اين نهضت در فرايند پيچيده خود وارد مرحله ديگرى شده و به تدريج مساوات طلبى به برترى جويى قومى استحاله مى يابد و ستيز با عنصر عروبت به حدّى قوت مى گيرد كه از تنفر از آداب و عادات عرب آغاز گرديده، تا دشمنى با حكومت و زبان عربى پيش مى رود. در اين مرحله شعوبيّه را اهل تفضيل خوانده اند . در ميزان تأثير و شعاع نفوذ نهضت مزبور در تاريخ اسلام مبالغه هايى نظير نسبت دادن قتل خليفه دوم و نيز دخالت در شورش عليه خليفه سوم به آنان صورت گرفته است . قطع نظر از اين مبالغه ها، كه چندان قابل اعتماد نيست، نقش ويران گر شعوبيه در آلودن ميراث فرهنگى مكتوب و مهم تر از آن ميراث فرهنگى شفاهى مسلمانان به پيرايه هاى ناهمسازگرا و نفرت زا قابل اغماض نيست. هم چنين اقدامات اين قوم در زمينه جعل احاديث، دست بردن در منابع تاريخى و در نتيجه سلب اطمينان از بخش عظيمى از آثار تاريخى، ادبى و دينى به هيچ وجه قابل گذشت نيست.

د ـ خلافت عمر بن عبدالعزيز

دوران حكومت عمر بن عبدالعزيز در بين خلفاى اموى و حتى عبّاسى كاملا شگفت انگيز و استثنايى بود . در اوج ناهمسازگرايى هاى قومى، قبيله اى، مذهبى و طبقاتى، عمر بن عبدالعزيز در زمره بزرگ ترين رجال همسازگرا جاى مى گيرد. تفاوت ماهوى وى با اسلاف و أخلافش در توصيفى رسا اين چنين بيان شده است: «مثل عمر فى بنى اميّة مثل مؤمن آل فرعون» . توصيف هاى مبالغه آميزى كه در مورد دوران كوتاه حكم فرمايى عمر بن عبدالعزيز صورت گرفته، حاكى از دريغ و حسرت مسلمانانِ پس از وى نسبت به سلامت حاكميّت در اين دوره است كه با گذشت زمان بر ميزان آن نيز افزوده شده است. شايد مهم ترين دليل بذل توجّه مسلمين در اعصار مختلف به دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز اين باشد كه وى با آن كه در زمره اصحاب و برخوردار از هاله تقدّس اكتسابى و عصمت موروثى نبود، توانست كما بيش نوعى از حكومت آرمانى اسلام را ارائه نمايد. عمر بن عبدالعزيز خونريزى ها و تبعيض و تحقيرهاى قومى و قبيله اى را متوقّف نمود; ورودى و خروجى بيت المال را از وضعيت هرج و مرج و تبذير پيشين درآورد; كارگزارانى را كه تن به اصلاحات نمى دادند، عزل نمود ; رسم ناپسند ناسزا به اهل بيت(عليهم السلام) را كه در خلافت اموى رايج بود، لغو نمود; و آموزه هاى علوى را در حكومت دارى به كار بست. شيوه حكومت عمر بن عبدالعزيز رشد سرطانى ناهمسازگرى در ميان مسلمانان را متوقّف نمود. او گر چه مانند برخى از زمام داران (نظير مأمون بن هارون الرشيد يا نادر شاه افشار) به طور مستقيم و رسمى به مسئله وحدت اسلامى نپرداخت، با احياى روح عدالت و مداراى اسلامى در حاكميت، يگانگى را به جامعه اسلامى براى مدّت كوتاهى بازگرداند. بى ترديد جايگاه ويژه عمربن عبدالعزيز در ميان خلفاى بنى اميّه، كه به طور طبيعى وضعيّت ديگر خلفاى بنى اميّه را زير سؤال مى برد، نمى توانست مورد رضايت حزب اموى باشد. از اين رو ناهمسازگرايان با او ميانه اى نداشتند و پس از مرگ وى، ديرى نپاييد كه اصلاحات متوقف گرديد و خلافت اموى به چارچوب اصلى خود كه مؤسّس امويان آن را بنا نهاده بود، بازگشت و نهايتاً در سال 132 ق جاى خود را به بنى عبّاس داد. دامن زدن به رقابت هاى قبايلى عرب، بيدادگرى و تبعيض هاى قومى و نژادى از دلايل مهم ضعف و فروپاشى امويان شمرده مى شود. خلافت بنى اميّه گرچه تقريباً در تمام دوران عمر خود درگير نزاع هاى داخلى بوده است، امّا وحدت سياسى جهان اسلام در اين دوره، به جز در برهه هايى نظير خلافت كوتاه مدّت عبدالله بن زبير و امارت مختار بن أبى عبيد، حفظ شد. اين يگانگى يا وحدت سياسى اسلام بيش از هر چيز مرهون عمر نسبتاً كوتاه حاكميت اموى بود.

هـ ـ عصر عباسى

خلافت عباسى را بيش از هر چيز مى توان زاييده تشديد و تغليظ ناهمسازگرى هاى عصر اموى دانست. جامعه اسلامى در اواخر عصر اموى به صورت بارز قطب بندى شده بود. خاندان عباسى با مهار ماهرانه ناهمسازگرى هاى قبيلگى، قومى، نژادى و مذهبى به سود خود توانستند بر كرسى خلافت دست يابند. شعار مبهم امّا مورد رضايت عمومىِ «الرّضا من آل محمّد» يا توصيه هاى ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس به دعات عبّاسى در مخاطب شناسى و نوع تعامل با مخاطبان مختلف، گوياى چگونگى بهره بردارى ايشان از اين ناهمسازگرايى هاست. جاحظ در مقايسه اى ميان خلافت بنى عبّاس و بنى اميّه، عباسيان را دولتى ايرانى و خراسانى توصيف مى نمايد . توصيف مزبور در اين مقياس كاملا درست به نظر مى رسد. خراسانيان، به ويژه عربان ايرانى مآب كه از اوانِ فتوحات اسلامى به خراسان بزرگ مهاجرت كرده بودند و ايرانيان عرب مآب كه با ايشان جوشيده بودند، در سقوط امويان و سركار آمدن عباسيان مؤثّرترين نقش را ايفا نمودند و در دوران اوج قدرت عبّاسيان (يعنى تا عصر خلافت متوكّل) كمابيش از منزلتى بى رقيب برخوردار و مقام هاى مؤثرى را در ديوان و سپاه صاحب شده بودند. برخلاف عصر اموى كه شاكله سپاهيان خليفه را قبايل عرب تشكيل مى دادند، بخش قابل ملاحظه اى از سپاهيان وفادار خلفاى عصر اوّل عبّاسى ايرانى بودند، به صورتى كه در سپاه عيسى بن موسى كه به دستور خليفه دوم عباسى براى نبرد با محمّد نفس زكيّه و پيروانش به مدينه گسيل گرديده بود، مانند سپاه مختار بن أبى عبيد، پارسى زبانان بسيارى حضور داشتند . به هر حال، مسلّم است كه با آغاز عصر عباسى جايگاه ايرانيان در جامعه اسلامى تغييراتى شگرف نمود و اعراب نه تنها موقعيّت قوم ممتاز را از دست دادند ، بلكه به تدريج براى هميشه سيادت اعراب بر جهان اسلام پايان يافت. با اين حال، اعراب به رغم پيدا كردن رقيبى تازه نفس، كه در طبقه حاكم جهان اسلام عرصه را به شدّت بر ايشان تنگ مى نمود، اختلافات داخلى خود را فراموش نكرده، رقابت و ستيز قبيله اى ايشان تا آن زمان كه به كلى از حاكميّت حذف شدند، تداوم يافت; اختلافاتى كه ميراث عهد جاهليت بود و در عصر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)و خلفاى راشدين متروك و در عصر اموى مجدداً احيا شده بود. اين ستيزهاى بى پايان قومى مانند ويروسى مقاوم و واگير همواره ايشان را همراهى مى نمود و تكثير مى شد. معتصم (هشتمين خليفه عباسى) در صدد برآمد تا با وارد كردن عنصر جديدى به دستگاه خلافت (ميدان دادن به غلامان ترك) جان تازه اى به دولت عباسى ببخشد، امّا ديرى نپاييد كه تركان بر گرده خلافت عبّاسى سوار گرديدند. با قتل متوكّل (دهمين خليفه عباسى) به دست تركان در سال 247ق، زوال اقتدار عبّاسيان آشكار گرديد و از آن زمان تا استيلاى بوئيان بر بغداد، كه نقطه عطفى در روند تجزيه سياسى و تقسيم حاكميّت در جهان اسلام به شمار مى رود، خلفاى عبّاسى از صولت غلامان ترك حتّى درون سراى خويش نيز آرامش نيافتند، به طورى كه از اين دوره مى توان به عنوان بدترين روزگار خلافت بغداد ياد كرد . وقايع اين دوران گوياى دوران جديدى از ناهمسازگرى ها در جهان اسلام است. بنى عبّاس تا حدود صد سال پس از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) در پندار خلافت نبودند و كما بيش در پشت سر تيره مقدّم هاشميان، يعنى علويان قرار داشتند. آنان پس از آغاز دعوت مردم به سوى خود، مشروعيت دعوت خود را بر اساس تفويض امامت از ابوهاشم عبدالله بن محمد حنفيّه به محمد بن على بن عبدالله بن عبّاس قرار دادند ; هر چند بعدها منصور (خليفه دوم عباسى) مشروعيت خلافت عباسى را از توارث خلافت از على(عليه السلام) به توارث خلافت از عباس بن عبدالمطلب، عموى پيامبر، تبديل نمود. يكى از فصول مهم و برجسته ناهمسازگرى در عرصه تاريخ اسلام، رقابت و ستيز علويان با عبّاسيان است كه نه تنها محدود به حوزه سياسى نشد، بلكه بر تمام عرصه هاى فرهنگى جهان اسلام، به ويژه حيات معنوى مسلمين، تأثيرى ژرف نهاد، به گونه اى كه در فرايندى پيچيده، عباسيان از فرقه اى شيعى منشعب از كيسانيه، كه گروهى از آنان به غلو گراييدند، به نماد مذهبى توده اكثر مسلمانان، يعنى اهل سنّت و جماعت، كه شالوده عقيدتى و مرزبندى مذهبى آن در اين عصر قوام يافت ، گرويدند و در مقابل بزرگ ترين اقليّت، يعنى شيعيان امامى قرار گرفتند. عباسيان از دوران خلافت منصور، كه در واقع معمار اصلى دولت عباسى است، پس از اطمينان از عدم تأييد خلافت به وسيله عموزادگانشان، يعنى علويان از باورهاى شيعى فاصله گرفته، توجّه خود را به علمايى خارج از حوزه نفوذ آموزه هاى شيعى معطوف داشتند. عملكرد عباسيان به گونه اى بود كه غالباً علمايى كه در كانون توجّه مردم قرار داشتند، به ايشان بدبين شده بودند. موضع گيرى هاى منفى علماى برجسته اى كه شالوده مذاهب فقهى اهل سنّت بعدها بر اساس آراى مذهبى ايشان شكل گرفت، نسبت به خلفاى عبّاسى بيان گر روابط سرد اين گروه با عباسيان و حتّى جانب دارى ايشان از علويان است . مسلّماً علماى دين، كه شاهد بودند به رغم هزينه سنگينى كه جامعه اسلامى براى تغيير حاكميت از امويان به عباسيان پرداخته، فاصله حكومت جديد با حاكميّت آرمانى اسلام از گذشته كمتر نشده است، نمى توانستند از وضعيت جديد خشنود باشند. در اين دوران ابوحنيفه نعمان بن ثابت بن زوطى، كه در عهد امويان مغضوب خلافت وقت بود، در عصر عباسى نيز به دليل عدم پذيرش منصب قضاوت، بى اعتبار شمردن خلافت خليفه دوم عباسى و حمايت از قيام بنى حسن، مغضوب حكومت عباسى گرديد، شكنجه و زندانى شد و نهايتاً جان خود را بر سر اين ناسازگارى نهاد . مالك بن انس نيز به دليل حمايت از قيام محمد نفس زكيه، فتواى جواز نقض بيعت منصور و عدم تأييد خلافت بنى عبّاس خشم ايشان را برانگيخت . هم چنين امام اوزاعى (متوفاى 157 ق)، كه از كردار عباسيان رويگردان بود، از تأييد حق ايشان برخلافت سر باز زد، جانب دارى هاى آشكار محمد بن ادريس شافعى (متوفاى 204 ق) از علويان او را به شيعه بودن مشهور كرد و محمد بن جرير طبرى (متوفاى 310 هـ.ق) به دليل ابراز پاره اى از همين تمايلات به شيعى گرى متّهم گرديد . خلفاى عبّاسى به دليل گرايش هاى مذهبى مختلف و گاه متناقض و تحولات سياسى، اجتماعى، فرهنگى و اقتصادى جهان اسلام در طى شش قرن (عصر عبّاسى) به طور طبيعى نمى توانستند سياست مذهبى واحدى داشته باشند. در اثر تجزيه اقتدار سياسى خلافت عبّاسى ، تقسيم خلافت اسلامى (عباسى، فاطمى و اموى) و تبليغات وسيع گروه هاى سياسى ـ فرهنگى زير زمينى، بر ميزان و تنوع ماهيت دخالت حاكميّت در حوزه هاى اعتقادى افزوده شد. بديهى است كه اين گونه دخالت ها در كاهش يا افزايش همسازگرى ها در جهان اسلام تأثيرى جدّى داشته است. بغداد، پايتخت بلند آوازه خلافت عبّاسى، كه پيروان تمام مذاهب اسلامى در آن جاى داشتند ، سيماى روشنى از ناهمسازگرى هاى قومى و مذهبى و تلاش هاى همسازگرايانه جهان اسلام در دوران طولانى حكومت عباسيان ارائه مى دهد. وضعيّت مناسبات مذهبى در ديگر شهرهاى بزرگ نيز كما بيش متأثّر از شرايط مذهبى و اجتماعى پايتخت عبّاسيان بود. تصفيه هاى مذهبى امير محمود غزنوى، انگشت در كردن و بر دار كشيدن هايش در تمام جهان ، اطلاعيه هاى مذهبى خلافت در دوران استيلاى آل بويه بر بغداد، تظاهرات تحريك كننده اماميان و حنابله در بغداد، برهه هاى سنّى ستيزى خلافت فاطمى، تشّيع زدايى هاى دوران سلاجقه، تأسيس مدارس نظاميّه ، جهت گيرى هاى شيعى الناصر و تلاش وى در تعميم طريقت فتوّت، نمونه هايى از ورود حاكميّت هاى عصر عبّاسى به حوزه هاى اعتقادى است و گر چه پاره اى از آنها به انگيزه تقويت وحدت اسلامى صورت گرفت، امّا به نتيجه اى مطلوب دست نيافت، زيرا گذشته از آلودگى انگيزه هاى وحدت طلبانه به منافع سياسى، اين دست تلاش ها بيش از آن كه آهنگ همسازگرى داشته باشد، درصدد حذف انديشه اى به سود انديشه اى ديگر بود. البته بايد گفت كه تلاش هاى وحدت طلبانه، چه از سوى حاكميّت و چه از سوى علمايى كه دغدغه وحدت اسلامى داشتند، خالى از فايده نيز نبوده است و شايد بتوان همسازگرى نسبى را، كه پس از دهه ها رقابت و ستيز ميان مسلمانان پديد آمد، مهم ترين دستاورد آن دانست . همان گونه كه اشاره گرديد، خلافت عبّاسى همراه با تجزيه سياسى جهان اسلام بود، امّا اقتدار خلافت عبّاسى، به جز در نواحى دور باخترى سرزمين اسلامى، كما بيش تا دوران خلافت متوكّل حفظ گرديد . اگر چه عباسيان پس از شتاب روند تجزيه سياسى ديگر هيچ گاه اقتدار پيشين خود را باز نيافتند و تلاش هاى صورت گرفته در اواخر عصر عباسى نهايتاً حاكميّت خليفه را تنها از سراى خلافت تا مناطقى از بين النهرين توسعه داد، امّا با انقراض خلافت آنها، امويان اندلس (422 ق) و خلفاى فاطمى (567 ق) كما بيش در مقام معنوى خلافت بى انباز گشتند . تجزيه سياسى جهان اسلام در اقتدار و نوع روابط مسلمين با ديگر ممالك جهان تأثيرى سوء نهاد; ادبارى كه گريبان بلاد اسلام را در نتيجه رقابت ها و ستيزهاى بى امان امارت هاى كوچك و بزرگ گرفت تا جايى كه گاه بغداد نيز از ترس دست اندازى هاى روم شرقى در وحشت فرو مى رفت و خشمى يأس آلود پايتخت نشينان را به شور و شورش وا مى داشت . اوج اين نابسامانى در تسلّط سپاهيان صليبى بر بيت المقدس و بخشى از شامات مشاهده مى گردد. در عرصه ستيز و رقابت مراكز قدرت با يك ديگر در عصر عبّاسى، بدعتى ناميمون در سياست خارجى جهان اسلام پديد آمد كه تا دوران معاصر نيز ادامه دارد; يعنى تبانى يكى از اطراف منازعه با قدرتى بيگانه (خارج از جهان اسلام) عليه رقيب داخلى. روابط منصور، مهدى و هارون الرّشيد با پپين، شارل مارتل و شارلمانى با جهت گيرى عليه امويان اندلس، مناسبات عبدالرّحمن دوم (حكومت از 206ـ238ق) و روم شرقى با تكيه بر اشتراك در عداوت با خلافت عبّاسى ، حمايت روم شرقى از شورشيان خرّمى و تلاش آن دولت براى برقرارى ارتباط مستقيم با اخشيديان (امارت از 323ـ358ق)، درخواست مساعدت حمدانيان (امارت از 293ـ394 ق) از روم شرقى براى جنگ با فاطميان و هم داستانى عمر المتوكّل، آخرين امير افطسى اسپانيا، (امارت از 460ـ487ق) با آلفونسوى ششم، شاه لئون و كاستيل عليه مرابطون، نمونه هايى از اين بدعت ناميمون است. اوج اين سياست اقدامى است كه به «الناصر»، آخرين خليفه مقتدر عبّاسى، در تبانى با چنگيز خان مغول عليه سلطان محمد خوارزمشاه نسبت داده شده است . در صحت چنين نسبتى ترديدهايى ابراز شده است و به فرض آن كه بپذيريم تحريك هاى النّاصر در هجوم مغول به سرزمين اسلام مؤثر بوده است، وى با اقدام خود، علاوه بر از ميان برداشتن رقيب، نابودى خلافت بغداد را نيز رقم زده است. به هر رو جهان اسلام در عصر خلافت عباسى، به رغم تجزيه سياسى و حتّى معنوى نظام حاكم، كما بيش وحدت هويت خود را حفظ كرده، تعدّد امراى مؤمنان منجر به محدوديّت اسلام يا سرزمين اسلامى به مرزى خاص نگرديد، بلكه از تركيب تمام اين اقاليم مملكت يگانه اى تحت عنوان مملكت اسلام پديد آمد و وحدت اسلامى در آن عصر خود را به مرزهاى جديد سياسى مقيّد ننمود و مسلمانان، بدون توجّه به زادگاه و قوميّت خود، از حقّ شهروندى در تمام مملكت اسلامى برخوردار بودند. اگر چه خلافت عبّاسى در بيشتر عمر خود از اقتدار حكومتى كمترى نسبت به تمام خلفايى كه پيش، پس و همزمان با آن، حكم رانى كردند، برخوردار بود، ليكن بخش قابل ملاحظه اى از توده هاى مسلمان، تا پايان عصر عبّاسى تعلّق معنوى خود را به خلافت عبّاسيان حفظ نمودند. اكثر افراد جامعه اسلامى با وجود انحطاط و ابتذالى كه در تار و پود خلافت عبّاسى نفوذ كرده بود، نمى توانستند به راحتى از آن دل بكنند، زيرا قرن ها بود كه به آن عادت و دلبستگى داشتند. با سقوط بغداد در دامان مغولان، مظهر و رمز وحدت دنياى اسلامى از بين رفت، وحدت اسلامى كه تحت رهبرى اميرالمؤمنين بود، نابود شد و امت اسلامى ديگر هرگز زندگى خويش را به صورت قبلى، باز نيافت .