امام صادق پایه‌گذار علوم و حوزه‌های اسلامی (مقاله): تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌وحدت
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۳۸: خط ۳۸:




=== جنگ عقايد ===
== جنگ عقايد ==


در اين زمان، ما مى‏بينيم كه يك مرتبه بازار جنگ عقايد داغ مى‏شود و چگونه داغ مى‏شود! اولًا در زمينه خود تفسير قرآن و قرائت آيات قرآنى بحثهايى شروع مى‏شود.
در اين زمان، ما مى‏بينيم كه يك مرتبه بازار جنگ عقايد داغ مى‏شود و چگونه داغ مى‏شود! اولًا در زمينه خود تفسير قرآن و قرائت آيات قرآنى بحثهايى شروع مى‏شود.
خط ۸۰: خط ۸۰:
خوارج و مُرجئه نيز هر يك نحله‏ اى بودند.
خوارج و مُرجئه نيز هر يك نحله‏ اى بودند.


=== برخورد امام صادق با جريانهاى فكرى مختلف‏ ===
== برخورد امام صادق با جريانهاى فكرى مختلف‏ ==




خط ۱۴۶: خط ۱۴۶:




== اعتراف جاحظ ==
=== اعتراف جاحظ ===


به نظر من اعتراف جاحظ از همه اينها بالاتر است. جاحظ يك ملّاى واقعاً ملّا در اواخر قرن دوم و اوايل قرن سوم است. او يك اديب فوق‏العاده اديبى است، و تنها اديب نيست، تقريباً مى‏شود گفت يك جامعه ‏شناس عصر خودش و يك مورخ هم هست.
به نظر من اعتراف جاحظ از همه اينها بالاتر است. جاحظ يك ملّاى واقعاً ملّا در اواخر قرن دوم و اوايل قرن سوم است. او يك اديب فوق‏العاده اديبى است، و تنها اديب نيست، تقريباً مى‏شود گفت يك جامعه ‏شناس عصر خودش و يك مورخ هم هست.
خط ۳۱۸: خط ۳۱۸:
مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى ؛ ج‏18 ؛ ص69-83-با تلخیص و ویرایش جزئی -  
مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى ؛ ج‏18 ؛ ص69-83-با تلخیص و ویرایش جزئی -  


[[رده: مقالات تاریخی وحدت اسلامی ]]
[[رده: مقالات ٰتاریخی ٰوحدت اسلامی ]]

نسخهٔ ‏۲۶ اکتبر ۲۰۲۱، ساعت ۱۱:۲۸

عنوان مقاله امام صادق پایه گذار علوم و حوزه های اسلامی(سنی و شیعی)
زبان مقاله فارسی
نویسنده استاد شهید مرتضی مطهری

متن ذیل قسمتهائی از سخنرانی شهید مطهری است که در زمینه اوضاع فرهنگی زمان امام صادق علیه السلام در مقایسه با شرائط زمانی ائمه دیگر ایراد شده است . در این سخنرانی نقش امام صادق در تاسیس و گسترش علوم اسلامی و نیز پایه گذاری حوزه های شیعی و سنی که همچنان استمرار دارد توسط آن حضرت تبیین شده است .

امام صادق علیه السلام پایه گذار علوم و حوزه های اسلامی(سنی و شیعی)

در اواخر دوره بنى اميه كه منجر به سقوط آنها شد، و در زمان بنى العباس عموماً- بالخصوص در ابتداى آن- اوضاع طور ديگرى شد به گونه‏اى كه اولًا حريت فكرى در ميان مردم پيدا شد.


و ثانياً شور و نشاط علمى در ميان مردم پديد آمد، يك شور و نشاط علمى‏اى كه در تاريخ بشر كم سابقه است كه ملتى با اين شور و نشاط به سوى علوم روى آورد، اعم از علوم اسلامى (يعنى علومى كه مستقيماً مربوط به اسلام است، مثل علم قرائت، علم تفسير، علم حديث، علم فقه، مسائل مربوط به كلام و قسمتهاى مختلف ادبيات) و يا علومى كه مربوط به اسلام نيست، به اصطلاح علوم بشرى است، يعنى علوم كلى انسانى است، مثل طب، فلسفه، نجوم و رياضيات.


اين را در كتب تاريخ نوشته‏ اند كه ناگهان يك حركت و يك جنبش علمى‏ فوق‏ العاده‏اى پيدا مى‏شود و زمينه براى اينكه اگر كسى متاع فكرى دارد عرضه بدارد، فوق‏ العاده آماده مى‏گردد؛

يعنى همان زمينه ‏اى كه در زمانهاى سابق، تا قبل از اواخر زمان امام باقر و دوره امام صادق اصلًا وجود نداشت، يك‏دفعه فراهم شد كه هر كس مرد ميدان علم و فكر و سخن است بيايد حرف خودش را بگويد.


البته در اين امر عوامل زيادى دخالت داشت كه اگر بنى العباس هم مى‏خواستند جلويش را بگيرند امكان نداشت زيرا نژادهاى ديگر- غير از نژاد عرب- وارد دنياى اسلام شده بودند كه از همه آن نژادها پرشورتر همين نژاد ايرانى بود. از جمله آن نژادها مصرى بود. از همه‏شان قوى‏تر و نيرومندتر و دانشمندتر بين النهرينى‏ها و سوريه‏اى‏ها بودند كه اين مناطق يكى از مراكز تمدن آن عصر بود.


اين ملل مختلف كه آمدند، خود به خود اختلاف ملل و اختلاف نژادها زمينه را براى اينكه افكار تبادل شود فراهم كرد؛ و اينها هم كه مسلمان شده بودند مى‏خواستند بيشتر از ماهيت اسلام سر درآورند؛ اعراب آن قدرها تعمق و تدبر و كاوش در قرآن نمى‏كردند، ولى ملتهاى ديگر آن‏چنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن كاوش مى‏كردند كه حد نداشت، روى كلمه به كلمه قرآن فكر و حساب مى‏كردند.


جنگ عقايد

در اين زمان، ما مى‏بينيم كه يك مرتبه بازار جنگ عقايد داغ مى‏شود و چگونه داغ مى‏شود! اولًا در زمينه خود تفسير قرآن و قرائت آيات قرآنى بحثهايى شروع مى‏شود.


طبقه‏ اى به وجود آمد به نام «قُرّاء» يعنى كسانى كه قرآن را قرائت مى‏كردند و كلمات قرآن را به طرز صحيحى به مردم مى‏آموختند. (مثل امروز نبوده كه قرآن به اين شكل چاپ شده باشد.) يكى مى‏گفت من قرائت مى‏كنم و قرائت خودم را روايت مى‏كنم از فلان كس از فلان كس از فلان صحابى پيغمبر، كه اغلب اينها به حضرت امير مى‏رسند.


ديگرى مى‏گفت من [قرائت خودم را روايت مى‏كنم‏] از فلان كس از فلان كس از فلان كس. مى‏آمدند در مساجد مى‏نشستند و به ديگران تعليم قرائت مى‏دادند، و غير عربها بيشتر در حلقات اين مساجد شركت مى‏كردند، چون غير عربها بودند كه با زبان عربى آشنايى درستى نداشتند و علاقه وافرى به ياد گرفتن قرآن داشتند. يك استاد قرائت مى‏آمد در مسجد مى‏نشست و عده زيادى جمع مى‏شدند كه از او قرائت بياموزند. احياناً اختلاف قرائتى هم پيدا مى‏شد.

از آن بالاتر در تفسير و بيان معانى قرآن بود كه آيا معنى اين آيه اين است يا آن؟

بازار مباحثه داغ بود، آن مى‏گفت معنى آيه اين است، و اين مى‏گفت معنى آيه آن است.

و همين‏طور بود در حديث و رواياتى كه از پيغمبر رسيده بود. چه افتخار بزرگى بود براى كسى كه حافظ احاديث بود؛ مى‏نشست و مى‏گفت كه من اين حديث را از كى از كى از پيغمبر روايت مى‏كنم. آيا اين حديث درست است؟ و آيا مثلًا به اين عبارت است؟.


از اينها بالاتر نحله ‏هاى فقهى بود. مردم مى‏آمدند مسأله مى‏پرسيدند، همين‏طور كه الآن مى‏آيند مسأله مى‏پرسند. طبقاتى به وجود آمده بودند- در مراكز مختلف- به نام «فقها» كه بايد جواب مسائل مردم را مى‏دادند: اين حلال است، آن حرام است، اين پاك است، آن نجس است، اين معامله صحيح است، آن معامله باطل است.

مدينه خودش يكى از مراكز بود، كوفه يكى از مراكز بود كه ابو حنيفه در كوفه بود. بصره مركز ديگرى بود. بعدها كه در همان زمانِ امام صادق اندلس فتح شد يك مراكزى هم به تدريج در آن نواحى تشكيل شد، و هر شهرى از شهرهاى اسلامى خودش مركزى بود.


مى‏گفتند فلان فقيه نظرش اين است، فلان فقيه ديگر نظرش آن است. اينها شاگرد اين مكتب بودند، آنها شاگرد آن مكتب؛ و يك جنگ عقايدى هم در زمينه مسائل فقهى پيدا شده بود.


از همه اينها داغ‏تر- نه مهم‏تر- بحثهاى كلامى بود. از همان قرن اول طبقه‏اى به نام «متكلّم» پيدا شدند، كه اين تعبيرات را در كلمات امام صادق مى‏بينيم و حتى به بعضى از شاگردانشان مى‏فرمايند: «اين متكلمين را بگوييد بيايند.» متكلمين در اصول عقايد و مسائل اصولى بحث مى‏كردند: درباره خدا، درباره صفات خدا، درباره آياتى از قرآن كه مربوط به خداست؛ آيا فلان صفت خدا عين ذات اوست يا غير ذات اوست؟


آيا حادث است يا قديم؟ درباره نبوت و حقيقت وحى بحث مى‏كردند، درباره شيطان بحث مى‏كردند، درباره توحيد و ثنويّت بحث مى‏كردند، درباره اينكه آيا عمل ركن ايمان است كه اگر عمل نبود ايمانى نيست، يا اينكه عمل در ايمان دخالتى ندارد بحث مى‏كردند، درباره قضا و قدر بحث مى‏كردند، درباره جبر و اختيار بحث مى‏كردند. يك بازار فوق‏العاده داغى متكلمين به وجود آورده بودند.


از همه اينها خطرناك‏تر- نمى‏گويم داغ‏تر، و نمى‏گويم مهم‏تر- پيدايش طبقه‏اى بود به نام «زنادقه». زنادقه از اساس منكر خدا و اديان بودند، و اين طبقه- حال روى هرحسابى بود- آزادى داشتند. حتى در حرمين، يعنى مكه و مدينه، و حتى در خود مسجد الحرام و در خود مسجد النبى مى‏نشستند و حرفهايشان را مى‏زدند، البته به عنوان اينكه بالاخره فكرى است، شبهه‏اى است براى ما پيدا شده و بايد بگوييم‏ زنادقه، طبقه متجدد و تحصيل كرده آن عصر بودند، طبقه‏ اى بودند كه با زبانهاى زنده آن روز دنيا آشنا بودند، زبان سُريانى را كه در آن زمان بيشتر زبان علمى بود مى‏دانستند، بسيارى از آنها زبان يونانى مى‏دانستند، بسيارى‏شان ايرانى بودند و زبان فارسى مى‏دانستند، بعضى زبان هندى مى‏دانستند و زندقه را از هند آورده بودند، كه اين هم يك بحثى است كه اصلًا ريشه زندقه در دنياى اسلام از كجا پيدا شد؟ و بيشتر معتقدند كه ريشه زندقه از مانويهاست.


جريان ديگرى كه مربوط به اين زمان است (همه، جريانهاى افراط و تفريطى است) جريان خشكه‏مقدسى متصوفه است. متصوفه هم در زمان امام صادق طلوع كردند، يعنى ما طلوع متصوفه را به طورى كه اينها يك طبقه‏اى را به وجود آوردند و طرفداران زيادى پيدا كردند و در كمال آزادى حرفهاى خودشان را مى‏گفتند در زمان امام صادق مى‏بينيم. اينها باز از آن طرفِ خشكه‏مقدسى افتاده بودند. اينها به عنوان نحله‏اى در مقابل اسلام سخن نمى‏گفتند، بلكه اصلًا مى‏گفتند حقيقت اسلام آن است كه ما مى‏گوييم.


اينها يك روش خشكه‏مقدسى عجيبى پيشنهاد مى‏كردند و مى‏گفتند اسلام نيز همين را مى‏گويد و همين، يك زاهدمآبى غير قابل تحملى!.

خوارج و مُرجئه نيز هر يك نحله‏ اى بودند.

برخورد امام صادق با جريانهاى فكرى مختلف‏

ما مى‏بينيم كه امام صادق با همه اينها مواجه است و با همه اينها برخورد كرده است. از نظر قرائت و تفسير، يك عده شاگردان امام هستند، و امام با ديگران درباره قرائت آيات قرآن و تفسيرهاى قرآن مباحثه كرده، داد كشيده، فرياد كشيده كه آنها چرااين‏جور غلط مى‏گويند، اينها چرا چنين مى‏گويند، آيات را اين‏طور بايد تفسير كرد.


در باب احاديث هم كه خيلى واضح است، مى‏فرمود: سخنان اينها اساس ندارد، احاديث صحيح آن است كه ما از پدرانمان از پيغمبر روايت مى‏كنيم.

در باب نحله فقهى هم كه مكتب امام صادق قوى‏ترين و نيرومندترين مكتبهاى فقهى آن زمان بوده به طورى كه اهل تسنن هم قبول دارند.


تمام امامهاى اهل تسنن يا بلاواسطه و يا مع الواسطه شاگرد امام بوده و نزد امام شاگردى كرده‏ اند.

در رأس ائمه اهل تسنن ابو حنيفه است، و نوشته ‏اند ابو حنيفه دو سال شاگرد امام بوده، و اين جمله را ما در كتابهاى خود آنها مى‏خوانيم كه گفته‏ اند او گفت: «لَوْ لَا السَّنَتانِ لَهَلَكَ نُعْمانُ» اگر آن دو سال نبود نعمان از بين رفته بود.

(نعمان اسم ابو حنيفه است. اسمش «نعمان بن ثابت بن زوطىّ بن مرزبان» است؛ اجدادش ايرانى هستند.)


مالك بن انس كه امام ديگر اهل تسنن است نيز معاصر امام صادق است. او هم نزد امام مى‏آمد و به شاگردى امام افتخار مى‏كرد.

شافعى در دوره بعد بوده ولى او شاگردى كرده شاگردان ابو حنيفه را و خود مالك بن انس را. احمد حنبل نيز سلسله نسبش در شاگردى در يك جهت به امام مى‏رسد. و همين‏طور ديگران.


حوزه درس فقهى امام صادق از حوزه درس تمام فقهاى ديگر بارونق‏تر بوده است كه حال من شهادت بعضى از علماى اهل تسنن در اين جهت را عرض مى‏كنم.


سخن مالك بن انس درباره امام صادق‏

مالك بن انس كه در مدينه بود، نسبتا آدم خوش نفسى بوده است. مى‏گويد: من مى‏رفتم نزد جعفر بن محمد «وَ كانَ كثيرَ التبسُّمِ» و خيلى زياد تبسم داشت، يعنى به اصطلاح خوش‏رو بود و عبوس نبود و بيشتر متبسم بود؛ و از آدابش اين بود كه وقتى اسم پيغمبر را در حضورش مى‏برديم رنگش تغيير مى‏كرد (يعنى آن‏چنان نام پيغمبر به هيجانش مى‏آورد كه رنگش تغيير مى‏كرد). من زمانى با او آمد و شد داشتم.


بعد، از عبادت امام صادق نقل مى‏كند كه چقدر اين مرد عبادت مى‏كرد و عابد و متقى بود. آن داستان معروف را همين مالك نقل كرده كه مى‏گويد در يك سفر با امام با هم به مكه مشرف مى‏شديم، از مدينه خارج شديم و به مسجد الشجره رسيديم، لباس احرام پوشيده بوديم و مى‏خواستيم لبّيك بگوييم و رسماً مُحرم شويم.


همان‏طور سواره داشتيم محرم مى‏شديم، ما همه لبّيك گفتيم، من نگاه كردم ديدم امام مى‏خواهد لبّيك بگويد امّا چنان رنگش متغير شده و آن‏چنان مى‏لرزد كه نزديك است از روى مركبش‏ به روى زمين بيفتد، از خوف خدا. من نزديك شدم و عرض كردم: يا ابْنَ رسولِ اللَّه! بالاخره بفرماييد، چاره‏اى نيست، بايد گفت. به من گفت: من چه بگويم؟! به كى بگويم لبّيك؟! اگر در جواب من گفته شود: «لا لبّيك» آن وقت من چه كنم؟!.


اين روايتى است كه مرحوم آقا شيخ عباس قمى و ديگران در كتابهايشان نقل مى‏كنند، و همه نقل كرده‏ اند. راوى اين روايت چنانكه گفتيم مالك بن انس امام اهل تسنن است.


همين مالك مى‏گويد: «ما رَأَتْ عَيْنٌ وَ لا سَمِعَتْ اذُنٌ وَ لا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَرٍ افْضَلُ مِنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ» چشمى نديده و گوشى نشنيده و به قلب بشر خطور نكرده مردى بافضيلت‏تر از جعفر بن محمد.


محمد شهرستانى صاحب كتاب الملل و النّحل و از فلاسفه و متكلمين بسيار زبردست قرن پنجم هجرى و مرد بسيار دانشمندى است. او در اين كتاب، رشته‏ هاى دينى و مذهبى و از جمله رشته ‏هاى فلسفى در همه دنيا را تشريح كرده است.


در يك جا كه از امام صادق نام مى‏برد مى‏گويد: «هُوَ ذو عِلْمٍ غَريرٍ» علمى جوشان داشت «وَ ادَبٍ كامِلٍ فِى الْحِكْمَةِ» و در حكمت، ادب كاملى داشت، «وَ زُهْدٍ فِى الدُّنْيا وَ وَرَعٍ تامٍّ عَنِ الشَّهَواتِ» فوق‏العاده مرد زاهد و باتقوايى بود و از شهوات پرهيز داشت. و در مدينه اقامت كرد و بر دوستان خود اسرار علوم را افاضه مى‏كرد: وَ يُفيضُ عَلَى الْمَوالى لَهُ اسْرارَ الْعُلومِ. «ثُمَّ دَخَلَ الْعِراقَ» مدتى هم به عراق آمد. بعد اشاره به كناره‏گيرى امام از سياست مى‏كند و مى‏گويد: «وَ لا نازَعَ فِى الْخِلافَةِ احَداً» (با احدى در مسأله خلافت به نزاع برنخاست.)


او اين كناره‏گيرى را اين‏طور تأويل مى‏كند، مى‏گويد: «امام آن‏چنان غرق در بحر معرفت و علوم بود كه اعتنايى به اين مسائل نداشت.» من نمى‏خواهم توجيه او را صحيح بدانم، مقصودم اقرار اوست كه امام تا چه حد در درياى معرفت غرق بود. مى‏گويد: «وَ مَنْ غَرِقَ فى بَحْر المَعْرِفَةِ لَمْ يَقَعْ فى شطٍّ» آن كه در درياى معرفت غرق باشد خودش را در شط نمى‏اندازد (مى‏خواهد بگويد اين‏جور چيزها شطّ است) «وَ مَنْ تَعَلّى‏ الى‏ ذِرْوَةِ الْحَقيقَةِ لَمْ يَخَفْ مِنْ حَطٍّ» آن كه بر قله حقيقت بالا رفته است از پايين افتادن نمى‏ترسد.


همين شهرستانى كه اين سخن را درباره امام صادق مى‏گويد، خودش دشمن شيعه است؛ در كتاب الملل و النّحل آن‏چنان شيعه را مى‏كوبد كه حد ندارد، ولى براى امام صادق تا اين مقدار احترام قائل است، و اين يك حسابى است.


امروز خيلى از علما در دنيا هستند كه با اينكه با مذهب تشيع فوق‏ العاده دشمن و مخالفند ولى براى شخص‏ امام صادق كه اين مذهب به او منتسب است احترام قائل‏اند. لا بد پيش خودشان اين‏طور توجيه مى‏كنند كه آن چيزهايى كه مخالف نظر آنهاست از امام صادق نيست؟

ولى به هر حال براى شخص امام صادق احترام فوق‏العاده‏اى قائل هستند.

نظر احمد امين‏

از معاصرين خودمان احمد امين مصرى صاحب كتاب فجر الاسلام و ضُحَى الاسلام و ظُهر الاسلام و يوم الاسلام كه از كتابهاى فوق‏العاده مهم اجتماعى قرن اخير است، به اين بيمارى ضد تشيع گرفتار است و گويا اطلاعاتى در زمينه تشيع نداشته است. با شيعه خيلى دشمن است و در عين حال نسبت به امام صادق يك احترامى قائل است كه من كه همه كتابهاى او را خوانده‏ام [مى‏دانم‏] هرگز چنين احترامى براى امامهاى اهل تسنن قائل نيست. كلماتى در حكمت از امام نقل مى‏كند كه فوق‏العاده است و من نديده‏ام كه يك عالم شيعى اين كلمات را نقل كرده باشد.


اعتراف جاحظ

به نظر من اعتراف جاحظ از همه اينها بالاتر است. جاحظ يك ملّاى واقعاً ملّا در اواخر قرن دوم و اوايل قرن سوم است. او يك اديب فوق‏العاده اديبى است، و تنها اديب نيست، تقريباً مى‏شود گفت يك جامعه ‏شناس عصر خودش و يك مورخ هم هست.


كتابى نوشته به نام كتاب الحيوان كه حيوان‏شناسى است و امروز نيز مورد توجه علماى اروپايى است و حتى چيزهايى در كتاب الحيوان جاحظ در شناختن حيوانات پيدا كرده‏اند كه مى‏گويند در دنياى آن روز- در دنياى يونان و غير يونان- سابقه ندارد، با اينكه در آن زمان هنوز علوم يونان وارد دنياى اسلام نشده بود. براى اولين بار اين نظريات در كتاب الحيوان جاحظ پيدا شده است.


جاحظ نيز يك سنى متعصب است. او مباحثاتى دارد با بعضى از شيعيان كه برخى او را به خاطر همين مباحثاتش ناصبى دانسته‏اند، كه البته من نمى‏توانم بگويم او ناصبى است (در مباحثاتش يك حرفهايى مطرح كرده). زمانش با زمان امام صادق تقريباً يكى است. شايد اواخر عمر حضرت صادق را درك كرده باشد در حالى كه كودك بوده؛ و يا حضرت صادق يك نسل قبل از اوست. غرض اين است كه زمانش نزديك به زمان امام صادق است.


تعبيرش راجع به امام صادق چنين است: «جَعْفَرُ بْنُ‏ مُحَمَّدٍ الَّذى مَلَأَ الدُّنْيا عِلْمُهُ وَ فِقْهُهُ» جعفر بن محمد كه دنيا را علم و فقاهت او پر كرد «وَ يُقالُ انَّ ابا حَنيفَةَ مِنْ تَلامِذَتِهِ وَ كَذلِكَ سُفْيانُ الثُّورىُّ» و گفته مى‏شود ابو حنيفه و سفيان ثورى- كه يكى از فقها و متصوفه بزرگ آن عصر بوده- از شاگردان او بوده‏اند.


نظر مير على هندى‏

مير على هندى از معاصرين خودمان كه او نيز سنى است، درباره عصر امام صادق اين‏طور اظهار نظر مى‏كند، مى‏گويد: «لا مُشاحَّةَ انَّ انْتِشارَ الْعِلْمِ فى ذلِكَ الْحينِ قَدْ ساعَدَ عَلى فَكِّ الْفِكْرِ مِنْ عِقالِهِ» انتشار علوم در آن زمان كمك كرد كه فكرها آزاد شدند و پابندها از فكرها گرفته شد. «فَاصْبَحَتِ الْمُناقَشاتُ الْفَلْسَفِيَّةُ عامَّةً فى كُلِّ حاضِرَةٍ مِنْ حَواضِرِ الْعالَمِ الْاسْلامىِّ» مناقشات فلسفى و عقلى‏ در تمام جوامع اسلامى عموميت پيدا كرد.


بعد اين‏طور مى‏گويد: «وَ لا يَفوتُنا انْ نُشيرَ الى‏ انَّ الَّذى تَزَعَّمَ تِلْكَ الْحَرَكَةَ هُوَ حَفيدُ عَلِىِّ بْنِ ابى طالِبٍ الْمُسَمّى بِالْامامِ الصّادِق.» مى‏گويد: ما نبايد فراموش كنيم كه آن كسى كه اين حركت فكرى را در دنياى اسلام رهبرى كرد نواده علىّ بن ابى طالب است، همان كه به نام امام صادق معروف است «وَ هُوَ رَجُلٌ رَحْبُ افُقِ التَّفْكيرِ» و او مردى بود كه افق فكرش بسيار باز بود «بَعيدُ اغْوار الْعَقْلِ» عقل و فكرش بسيار عميق و دور بود «مُلِمٌّ كُلَّ الْمامٍ بِعُلومِ عَصْرِهِ» فوق‏العاده به علوم زمان خودش المام و توجه داشت.


بعد مى‏گويد: «وَ يُعْتَبَرُ فِى الْواقِعِ هُوَ اوَّلُ مَنْ اسَّسَ الْمَدارِسَ الْفَلْسَفِيَّةَ الْمَشْهورَةَ فِى الْاسْلامِ» و در حقيقت اول كسى كه مدارس عقلى‏ را در دنياى اسلام تأسيس كرد او بود. «وَ لَمْ يَكُنْ يَحْضُرُ حَلْقَتَهُ الْعِلْمِيَّةَ أُولئِكَ الَّذينَ اصْبَحوا مُؤَسِّسِى الْمَذاهِبِ الْفِقْهِيَّةِ فَحَسْبُ بَلْ كانَ يَحْضُرُها طُلّابُ الْفَلْسَفَةِ وَ المُتَفَلْسِفونَ مِنْ انْحاءِ الْواسِعَة.» مى‏گويد: شاگردانش تنها فقهاى بزرگ مثل ابو حنيفه نبودند، طلاب علوم عقلى هم بودند.


سخن احمد زكى صالح‏

در كتاب الامام الصادق آقاى مظفر، از احمد زكى صالح- كه از معاصرين است- در مجله «الرسالة المصرية» نقل مى‏كند كه نشاط علمى شيعه از تمام فرقه ‏هاى اسلامى بيشتر بود. (مى‏خواهم بگويم كه معاصرين هم تا چه حد اعتراف مى‏كنند.) اين خودش يك مسأله‏اى است.

ايرانيها اين را به حساب خودشان مى‏گذارند، مى‏گويند اين نشاط ايرانى بود، در صورتى كه نشاط مربوط به شيعه بود و اكثريت شيعه هم آن وقت ايرانى نبودند و غير ايرانى بودند، كه اكنون وارد اين بحث نمى‏شويم.


اين مصرى مى‏گويد: «وَ مِنَ الْجَلِىِّ الْواضِحِ لَدَى كُلِّ مَنْ دَرَسَ عِلْمَ الْكَلامِ انَّ فِرَقَ الشِّيعَةِ كانَتْ انْشَطَ الْفِرَقِ الْاسْلامِيَّةِ حَرَكَةً» مى‏گويد هر كسى كه وارد باشد مى‏داند كه نشاط فرقه‏هاى شيعه از همه بيشتر بود. «وَ كانَتْ اولى‏ مَنْ اسَّسَ الْمَذاهِبَ الدِّينيَّةَ عَلى اسُسٍ فَلْسَفِيَّةٍ حَتّى انَّ الْبَعْضَ يَنْسُبُ الْفَلْسَفَةَ خاصَّةً لِعَلىِّ بْنِ ابى طالِبٍ» (و شيعه اولين مذهب اسلامى بود كه مسائل دينى را بر اساس فكرى و عقلى نهاد) و شيعه يعنى امام صادق.


=اهتمام شيعه به مسائل تعقلى‏

بهترين دليل [بر اينكه در زمان امام صادق عليه السلام علوم عقلى نيز نضج گرفت‏] اين است كه در تمام كتب حديث اهل تسنن: صحيح بخارى، صحيح مسلم، جامع ترمذى، سنن ابى داوود و صحيح نَسائى، جز مسائل فرعى چيز ديگرى نيست: احكام وضو اين است، احكام نماز اين است، احكام روزه اين است، احكام حج اين است، احكام جهاد اين است؛ و يا سيره است، مثلًا پيغمبر در فلان سفر اين‏طور عمل كردند.


ولى شما به كتابهاى حديث شيعه كه وارد مى‏شويد مى‏بينيد اولين مبحث و اولين كتابش «كتاب العقل و الجهل» است. اصلًا اين‏جور مسائل در كتب اهل تسنن مطرح نبوده. البته نمى‏خواهم بگويم منشأ همه اينها امام صادق بود؛ ريشه‏ اش امير المؤمنين است و ريشه ريشه‏ اش خود پيغمبر است، ولى اينها اين مسير را ادامه دادند.


امام صادق بود كه چون در زمان خودش اين فرصت را پيدا كرد مواريث اجداد خودش را حفظ كرد و بر آن مواريث افزود. بعد از «كتاب العقل و الجهل» وارد «كتاب التوحيد» مى‏شويم.


ما مى‏بينيم صدها و بلكه هزارها بحث در باب توحيد و صفات خداوند و مسائل مربوط به شئون الهى و قضا و قدر الهى و جبر و اختيار و مسائل تعقلى در كتب حديث شيعه طرح است كه در كتب ديگر طرح نيست. اينها سبب شده كه گفته ‏اند اولين كسى كه مدارس فلسفى را (مدارس عقلى را) در دنياى اسلام تأسيس كرد امام جعفر صادق بود.


جابر بن حيّان‏

مسأله‏اى است كه اخيراً كشف شده و آن اين است: مردى است در تاريخ اسلام به نام «جابر بن حيّان» كه احياناً به او «جابر بن حيّان صوفى» مى‏گويند؛ او هم يكى از عجايب است.


ابن النديم در الفهرست‏ جابر بن حيّان را ياد كرده و در حدود صد و پنجاه كتاب به او نسبت مى‏دهد كه بيشتر این كتابها در علوم عقلى است، و به قول آن روز در كيمياست (در شيمى است)، در صنعت است، در خواص طبايع اشياء است، و امروز او را پدر شيمى دنيا مى‏نامند. ظاهراً ابن النّديم مى‏گويد او از شاگردان امام جعفر صادق است.


ابن خلّكان‏ نيز كه او هم سنى است از جابر بن حيّان نام مى‏برد و مى‏گويد: كيمياوى و شيميدان و شاگرد امام صادق بود. و ديگران نيز همين‏طور نقل كرده‏اند. و اين علوم قبل از جابر بن حيّان هيچ سابقه‏اى در دنياى اسلام نداشته، يك‏دفعه مردى به نام «جابر بن حيّان» شاگرد امام صادق پيدا مى‏شود و اين‏همه رساله در اين موضوعات مختلف مى‏نويسد كه بسيارى از آنها امروز ارزش علمى دارد.


راجع به جابر بن حيّان خيلى بحث كرده‏اند، مستشرقين معاصر خيلى بحث كرده ‏اند، همين تقى‏زاده نيز خيلى بحث كرده است. البته هنوز خيلى مجهولات راجع به جابر بن حيّان هست كه كشف نشده است. حال، آنچه كه عجيب است اين است كه در كتب خود شيعه اسمى از اين آدم نيامده، يعنى در كتب رجال شيعه (ابن النّديم شايد شيعه باشد)، در كتب فقها و محدثين شيعه اسمى از اين آدم نيست. يك چنين شاگرد مبرّزى امام صادق داشته كه احدى نداشته است.


هشام بن الحكم‏

شاگرد ديگر امام هشام بن الحكم است. هشام بن الحكم يك اعجوبه است و بر تمام متكلمين زمان خودش برترى داشته و بر همه آنها پيروز بوده است. (من اينها را به شهادت كتب اهل تسنن عرض مى‏كنم). أبو الهذيل علّاف يك متكلم ايرانى فوق‏العاده قويّى است.


شبلى نعمان در تاريخ علم كلام مى‏نويسد احدى نمى‏توانست با أبو الهذيل مباحثه كند و او از تنها كسى كه مى‏ترسيد هشام بن الحكم بود. نَظّام كه او را از نوابغ روزگار شمرده‏اند و نظرياتى داشته كه امروز با نظريات جديد منطبق است (مثلًا در باب رنگ و بو معتقد است كه رنگ و بو از جسم مستقل است، يعنى رنگ و بو آن‏طور كه خيال مى‏كردند عرضى است براى جسم، عرضى براى جسم نيست؛ مخصوصاً در باب بو معتقد است كه بو يك چيزى است كه در فضا پخش مى‏شود) شاگرد هشام بوده (و نوشته‏اند كه اين رأى را از هشام بن الحكم گرفت) و هشام بن الحكم خودش شاگردى از شاگردان امام صادق است.


حال، شما از مجموع اينها ببينيد چه زمينه‏اى از نظر فرهنگى براى امام صادق فراهم بود و امام استفاده كرد، زمينه‏اى كه نه قبلش براى هيچ امامى فراهم بود و نه بعدش به آن اندازه فراهم شد. به مقدار كمى براى حضرت رضا فراهم بود. براى حضرت موسى بن جعفر كه دوباره وضع خيلى بد شد و مسأله زندان و غيره پيش آمد.


ائمه ديگر نيز همه به همان جوانى جوانمرگ مى‏شدند؛ مسموم مى‏شدند و از دنيا مى‏رفتند. نمى‏گذاشتند اينها زنده بمانند و الّا وضع محيط به گونه‏اى بود كه تا حدى مساعد بود. ولى براى امام صادق هر دو جهت حاصل شد، هم عمر حضرت طولانى شد (در حدود هفتاد سال) و هم محيط و زمان مساعد بود.


حال آيا اين امر چقدر ثابت مى‏كند تفاوت زمان امام صادق را با زمان سيد الشهداء؟ يعنى چه زمينه ‏هايى براى امام صادق فراهم بود كه براى سيد الشهداء فراهم نبود؟ سيد الشهداء يا بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند آب و نانى بخورد و براى خدا عبادت كند و در واقع زندانى باشد، و يا كشته شود؛ ولى براى امام صادق اين‏جور نبود كه يا بايد كشته شود و يا در حال انزوا باشد، بلكه اين‏طور بود كه يا بايد كشته شود و يا از شرايط مساعد محيط حد اكثر بهره‏بردارى را بكند.


ما اين مطلب را كه ائمه بعد آمدند و ارزش قيام امام حسين را ثابت و روشن كردند درك نمى‏كنيم.

اگر امام صادق نبود امام حسين نبود (همچنان كه اگر امام حسين نبود امام صادق نبود) يعنى اگر امام‏ صادق نبود ارزش نهضت امام حسين هم روشن و ثابت نمى‏شد.


در عين حال امام صادق متعرض امر حكومت و خلافت نشد ولى همه مى‏دانند كه امام صادق با خلفا كنار هم نيامد، مبارزه مخفى مى‏كرد، نوعى جنگ سرد در ميان بود، معايب و مثالب و مظالم خلفا، همه به وسيله امام صادق در دنيا پخش شد،


و لهذا منصور تعبير عجيبى درباره ايشان دارد . مى‏گويد: «هذَا الشَّجى‏ مُعْتَرِضٌ فِى الْحَلْقِ ...» جعفر بن محمد مثل يك استخوان است در گلوى من، نه مى‏توانم بيرونش بياورم و نه مى‏توانم فرويش ببرم؛ نه مى‏توانم يك مدركى از او به دست آورم كلكش را بكنم و نه مى‏توانم تحملش كنم،


چون واقعاً اطلاع دارم كه اين مكتب بى‏طرفى كه او انتخاب كرده عليه ماست، زيرا كسانى كه از اين مكتب به وجود مى‏آيند همه‏شان عليه ما هستند، ولى مدركى هم از او به دست نمى‏آورم. آرى، اين تعبير از منصور است: استخوانِ گير كرده در گلو، نه مى‏توانم بيرونش بياورم و نه مى‏توانم فرويش ببرم.


عوامل مؤثر در نشاط علمى زمان امام صادق عليه السلام‏

عرض كرديم در زمان امام صادق نشاط علمى فوق‏العاده‏اى پيدا شد و همان نشاط علمى منشأ شد كه جنگ عقايد داغ گرديد و براى هر مسلمان پاك‏ نهادى لازم بود كه در اين جنگ عقايد به سود اسلام وارد شود و از اسلام دفاع كند. چه عواملى در اين نشاط علمى تأثير داشت؟


سه عامل مؤثر بود: عامل اول اين بود كه محيط آن روز اسلامى يك محيط صددرصد مذهبى بود و مردم تحت انگيزه‏هاى مذهبى بودند.


تشويقهاى پيغمبر اكرم به علم، و تشويقها و دعوتهاى قرآن به علم و تعلم و تفكر و تعقل، عامل اساسى اين نهضت و شور و نشاط بود.


عامل دوم اين بود كه نژادهاى مختلف وارد دنياى اسلام شده بودند كه اينها سابقه فكرى و علمى داشتند.


عامل سوم كه زمينه را مساعد مى‏كرد جهان‏ وطنى اسلامى بود، يعنى اينكه اسلام با وطنهاى آب و خاكى مبارزه كرده بود و وطن را وطن اسلامى تعبير مى‏كرد كه هرجا اسلام هست آنجا وطن است و در نتيجه تعصبات نژادى تا حدود بسيار زيادى از ميان رفته بود به طورى كه نژادهاى مختلف با يكديگر همزيستى داشتند و احساس اخوّت و برادرى مى‏كردند.

مثلًا شاگرد، خراسانى بود و استاد مصرى، يا شاگرد مصرى بود و استاد خراسانى. حوزه درس تشكيل داده مى‏شد، آن كه به عنوان استاد نشسته بود مثلًا يك غلام بربرى بود مثل «نافع» يا «عِكرِمه» غلام عبد اللَّه بن عباس؛ يك غلام بربرى مى‏آمد مى‏نشست، بعد مى‏ديد عراقى، سوريه‏اى، حجازى، مصرى، ايرانى و هندى پاى درس او شركت كرده‏اند. اين يك عامل بسيار بزرگى بوده براى اينكه زمينه اين جهش و جنبش را فراهم كند.


و از اين شايد بالاتر آن چيزى است كه امروز اسمش را «تسامح و تساهل دينى» اصطلاح كرده‏اند و مقصود همزيستى با غير مسلمانان است، مخصوصاً همزيستى با اهل كتاب؛ يعنى مسلمانان اهل كتاب را براى اينكه با آنها همزيستى كنند تحمل مى‏كردند و اين را بر خلاف اصول دينى خودشان نمى‏دانستند. و در آن زمان اهل كتاب اهل علم بودند.


اينها وارد جامعه اسلامى شدند و مسلمين مقدم اينها را گرامى شمردند و در همان عصر اول، معلومات اينها را از ايشان گرفتند و در عصر دوم، ديگر در رأس جامعه علمى، خود مسلمين قرار گرفتند. مسأله تسامح و تساهل با اهل كتاب نيز يك عامل فوق‏العاده مهمى بوده است. البته خود اين هم ريشه حديثى دارد. ما احاديث زيادى در اين زمينه داريم.


حتى مرحوم مجلسى در بحار نقل مى‏كند- و در نهج البلاغه نيز هست- كه پيغمبر فرمود: «خُذُوا الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ مُشْرِكٍ» (حكمت يعنى سخن علمى صحيح) سخن علمى صحيح را فراگيريد و لو از مشرك. اين جمله معروف: «الْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ يَأْخُذُها ايْنَما وَجَدَها» مضمونش همين است (در بعضى تعبيرها هست: وَ لَوْ مِنْ يَدِ مُشْرِكٍ) يعنى حكمت- كه قرآن مى‏گويد: «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً»


و به معنى سخن علمى محكم، پابرجا، صحيح، معتبر و حرف درست است- گمشده مؤمن است. خيلى تعبير عالى‏اى است: «گمشده». اگر انسان چيزى داشته باشد كه مال خودش باشد و آن را گم كرده باشد چگونه هرجا مى‏رود دنبالش مى‏گردد؟! اگر شما يك انگشتر قيمتى داشته باشيد كه مورد علاقه‏تان باشد و گم شده‏ باشد، هرجا كه احتمال مى‏دهيد مى‏رويد و تمام حواستان به اين است كه گوشه و كنار را نگاه كنيد ببينيد آيا مى‏توانيد گمشده‏تان را پيدا كنيد.


از بهترين و افتخارآميزترين تعبيرات اسلامى يكى همين است: حكمت گمشده مؤمن است، هرجا كه پيدايش كند مى‏گيرد و لو از دست يك مشرك؛ يعنى تو اگر مالت را، گمشده‏ات را در دست يك مشرك ببينى آيا مى‏گويى من كارى به آن ندارم، يا مى‏گويى اين مال من است؟ امير المؤمنين مى‏فرمايد: مؤمن علم را در دست مشرك عاريتى مى‏بيند و خودش را مالك اصلى، و مى‏گويد او شايسته آن نيست، آن كه شايسته آن است من هستم.


برخى مسأله تسامح و تساهل نسبت به اهل كتاب را به حساب خلفا گذاشته‏ اند كه «سعه صدر خلفا ايجاب مى‏كرد كه در دربار آنها مسلمان و مسيحى و يهودى و مجوسى و غيره با همديگر بجوشند و از يكديگر استفاده كنند» ولى اين سعه صدر خلفا نبود، دستور خود پيغمبر بود.


حتى جرجى زيدان اين مسأله را به حساب سعه صدر خلفا مى‏گذارد. داستان سيد رضى را نقل مى‏كند كه سيد رضى- كه مردى است در رديف مراجع تقليد و مرد فوق‏العاده‏اى است و برادر سيد مرتضى است- وقتى كه دانشمند معاصرش «ابو اسحاق صابى» وفات يافت قصيده‏اى در مدح او گفت‏ : أَ رَأَيْتَ مَنْ حَمَلوا عَلَى الأَعْوادِ أَ رَأَيْتَ كَيْفَ خَبا ضِياءُ النّادى‏


«ديدى اين چه كسى بود كه روى اين چوبهاى تابوت حملش كردند؟! آيا فهميدى كه چراغ محفل ما خاموش شد؟! اين يك كوه بود كه فرو ريخت ...» برخى آمدند به او عيب گرفتند كه آيا يك سيد، اولاد پيغمبر، يك عالم بزرگ اسلامى، يك مرد كافر را اين‏طور مدح مى‏كند؟!

گفت: بله، «انَّما رَثَيْتُ عِلْمَهُ» من علمش را مرثيه گفتم، مرد عالمى بود، من او را به خاطر علمش مرثيه گفتم. (در اين زمان اگر كسى چنين كارى كند از شهر بيرونش مى‏كنند.)


جرجى زيدان بعد از آنكه اين داستان را نقل مى‏كند مى‏گويد: ببينيد سعه صدر را، يك سيد اولاد پيغمبر مثل سيد رضى با اين‏همه عظمت روحى و اين‏ مقام شامخ سيادت و علمى [يك كافر را چنين مدح مى‏كند.] بعد مى‏گويد «همه اينها ريشه‏اش از دربار خلفا بود كه اينها مردمانى واسع الصدر بودند.» اين به دربار خلفا مربوط نيست.

سيد رضى شاگرد على بن ابى طالب است كه نهج البلاغه را جمع كرده. او از همه مردم به دستور جدش پيغمبر و على بن ابى طالب آشناتر است كه مى‏گويد حكمت و علم در هر جا كه باشد محترم است.


اينها عواملى بود كه اين شور و نشاط علمى را به وجود آورد و قهراً اين زمينه را براى امام صادق فراهم كرد.


پس در واقع بحث ما اين شد كه براى امام صادق اگر چه زمينه براى زعامت فراهم نشد و اگر فراهم مى‏شد مسلّم آن زمينه از همه زمينه‏ ها بهتر بود، ولى يك زمينه ديگرى فراهم بود و حضرت از آن زمينه استفاده كرد به طورى كه تحقيقاً مى‏توان گفت حركتهاى علمى دنياى اسلام اعمّ از شيعه و سنى مربوط به امام صادق است.


حوزه‏ هاى شيعه كه خيلى واضح است، حوزه ‏هاى سنى هم مولود امام صادق است، به جهت اينكه رأس و رئيس حوزه‏هاى سنى «جامع ازهر» است كه از هزار سال پيش تشكيل شده و جامع ازهر را هم شيعيان فاطمى تشكيل دادند، و تمام حوزه‏هاى ديگر اهل تسنن منشعب از جامع ازهر است، و همه اينها مولود همين استفاده‏اى است كه امام صادق از وضع زمان خودش كرده است.


اين مطلب لااقل به صورت يك مسأله مطرح است كه آيا براى امام صادق بهتر بود اين زمينه را از دست بدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم كشته شود؟ يا اينكه از اين زمينه عالى استفاده كند؟ اسلام كه تنها مبارزه با ظلم نيست، اسلام چيزهاى ديگر هم هست.


بنابراين من اين مطلب را فقط به عنوان يك زمينه و يك تفاوت عصر امام صادق با عصرهاى ديگر عرض كردم كه اگر امام صادق از اين زمينه استفاده نمى‏كرد جاى اين سؤال بود كه اگر ائمه حكومت و خلافت مى‏خواستند مگر جز براى اين مى‏خواستند كه اسلام را نشر دهند؟ چرا از اين زمينه مساعد استفاده نكردند و باز خودشان را به كشتن دادند؟


جوابش اين است كه در وقتى كه زمينه، مساعد بود چنين نبود كه زمينه مساعد را از دست بدهند. براى حضرت رضا هم يك فرصت مناسب همين بود كه در مجلس مأمون راه يافت و از آن مجلس صداى خودش را بلند كرد. شايد حضرت رضا دو سال بيشتر نزد مأمون نبود، ولى آنچه كه از حضرت رضا از همان دوره بودنش با مأمون نقل شده از بقيه مدت عمر حضرت نقل نشده است. و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهري

مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى ؛ ج‏18 ؛ ص69-83-با تلخیص و ویرایش جزئی -