عز بن عبدالسلام

از ویکی‌وحدت
حسن بصری
یکی از مهمترین آثارش
نام أبو محمد عزالدین عبدالعزیز بن عبدالسلام بن أبی القاسم بن حسن السُّلَمی الشافعی
نام‎های دیگر سلطان العلماء، بائع الملوک و شیخ الإسلام
درگذشت 660ق

أبومحمد عزالدین عبدالعزیز بن عبدالسلام بن أبی‌القاسم بن حسن السُّلَمی الشافعی (577هـ/1181م - 660هـ/1262م) ملقب به سلطان العلماء، بائع الملوک و شیخ الإسلام، عالم و قاضی مسلمان، متبحر در فقه وأصول، تفسیر و لغت تا اینکه به مقام اجتهاد نائل شد[۱].

در زبان دیگران

حافظ ذهبی

حافظ ذهبی در مورد او می‌گوید: او با زهد و تقوا و امر به معروف و نهی از منکر و استحکام در دین به درجه اجتهاد رسید و امامت مذهب به او رسید و توسط بزرگان به این درجات نائل شد.

ابن عماد حنبلی

ابن عماد حنبلی نیز در مورد او می‌گوید: «عزالدین شیخ الإسلام... الإمام العلامة و حید زمانه اش، سلطان العلماء... متبحر در فقه، اصول وادبیات، از همتایان خود برتری یافت و علوم مختلف را از تفسیر و حدیث و فقه و قضاوت جمع کرد و به درجه اجتهاد رسید و شاگردانی از سراسر کشور برای تلمذ در درس او مهاجرت کردند. ایشان کتاب‌های مفیدی تألیف کردند[۲]. العز بن عبدالسلام در سال 577 هجری قمری (1181م) در دمشق به دنیا آمد و در آنجا بزرگ شد و به فراگیری علوم شریعت و زبان عربی پرداخت و خطیب مسجد اموی شده و در زاویه غزالی آن به تدریس پرداخت.

فعالیت‌ها

او با تدریس برای طلابی از سراسر کشور و همچنین با نصیحت حاکمان و مخالفت با آنان در صورت انجام کاری که به عقیده او مخالف شرع بود به شهرت رسید. این امر منجر به زندانی شدن او شد. سپس برای مهاجرت به مصر رفت و به عنوان قاض القضات آنجا منصوب شد و به تدریس و فتوا اشتغال یافت. او خطیب مسجد عمرو بن العاص نیز بود. او مردم را به جنگ با تاتارها و صلیبیون تحریک و تشویق نمود و خودش نیز در جهاد شرکت کرد. حیات او تا سال 660 هجری قمری (1262 میلادی) که در قاهره درگذشت ادامه داشت و در همان جا نیز به خاک سپرده شد.

اوضاع سیاسی

العز بن عبدالسلام در ربع آخر قرن ششم هجری و بیش از نیمه اول قرن هفتم (577-660 هجری قمری) و معاصر دولت ایوبی و ممالیک در شام می‌زیست. و مصر این دوره زمانی یکی از پرتلاطم‌ترین و پر اضطراب‌ترین دوران‌های تاریخ اسلام به شمار می‌رود. از آنجا که اقتدار خلافت عباسی و دولت‌های موجود تحت نفوذ آن به طور مطلق در حال افزایش و سقوط بودند. مردم بین استقلال و اشغال، اتحاد و جدایی حرکت می‌کنند. در قرن پنجم هجری صلیبی‌هابه سرزمین‌های اسلام روی آوردند و بسیاری از نقاط جهان اسلام را اشغال کردند تا اینکه بیت‌المقدس در سال 492 هجری قمری به دست آنان افتاد. سپس عصر عمادالدین زنگی امیر موصل فرا رسید که با صلیبیون مقابله کرد و به اتحاد صفوف مسلمانان پرداخت. او به دنبال اتحاد کشورهای اسلامی و جمع‌آوری صفوف آنان در برابر دشمنان اسلام بود تا اینکه در سال 569 هجری قمری درگذشت. پس صلاح‌الدین ایوبی که نماینده او در حکومت مصر حاکم بود، جانشین او شد، دولت ایوبی را تأسیس کرد و اصلاحات سیاسی، علمی، اجتماعی و نظامی را آغاز نمود. او در صدد اتحاد شام و مصر برآمد، سپس به جنگ با صلیبیون روی آورد و توانست بیت‌المقدس را در سال 583 هجری قمری بازپس گیرد. او به آزادسازی فلسطین و بقیه سرزمین شام از دست صلیبیون ادامه داد تا اینکه در سال 589 هجری قمری درگذشت. پس از مرگ صلاح‌الدین ایوبی، اختلاف بین حاکمان امارات و شهرها از فرزندان و برادران صلاح‌الدین رخ داد، بنابراین دولت ایوبی به ایالت‌هایی تقسیم شد که حاکمان آنها علیه یکدیگر توطئه می‌کنند و با یکدیگر می‌جنگند. ضعفشان فزونی گرفت و چهره و شخصیتشان در برابر صلیبیون از مغرب و تاتارها از مشرق متزلزل شد و کار به آنها رسید که بعضی از آنها با صلیبیون متحد شوند و از برادران یا برادرزاده‌هایشان کمک بگیرند و زمین‌هاو قلعه‌هاو دژها را به آنها تحویل دهید. این امر ادامه داشت تا اینکه دولت ایوبیان پایان یافت و دولت ممالیک آغاز شد. سیف الدین قطز خوارزمشاهی در سال 657 هجری حکومت را به دست گرفت و به مقابله با تاتارهایی که از شرق می‌آمدند رفت. در سال ۶۵۶ هجری قمری خلافت عباسی را در بغداد سرنگون کردند و وارد شام شدند و به سوی مصر حرکت کردند. قطز در عین جالوت فلسطین با آنها ملاقات کرد و آنها را شکست داد و در بازگشت به مصر کشته شد. الظاهر بیبرس به جای او قدرت را به دست گرفت و تا پایان عمرالعز بن عبدالسلام در قدرت ماند.

اوضاع علمی

اوضاع سیاسی و بلایای داخلی و خارجی که در سه قرن (پنجم، ششم و هفتم) بر کشورهای اسلامی وارد شد، بر نهضت علمی و رنسانس فرهنگی تأثیر مثبت و منفی گذاشت، از یک سو: نهضت علمی راکد شد، انگیزه‌هاکم شد، اجتهاد از پویایی افتاد شد و نقلید روش غالب شد. مفاسد اجتماعی و از هم گسیختگی اخلاقی در بین مردم بر علم و علما تأثیر داشت، بسیاری از آنها کناره‌گیری از جامعه، کناره‌گیری از علم و عبادت و دوری از حاکمان و امیران را ترجیح دادند. در حالی که گروهی دیگر در مقابل انحراف ایستاده و به دنبال اصلاح رفتار و اصلاح جامعه و امر به معروف و نهی از منکر و مقابله با رفتار حاکمان و امیران بودند.

قرن هفتم هجری قمری شاهد بزرگ‌ترین مصیبتی بود که بر ثروت علمی و میراث عظیم اسلامی وارد شد، تعداد زیادی از علما کشته شدند، کتاب‌هاو کتابخانه‌هاسوختند و بسیاری از علما از کشورهای خود به مکان دیگری مهاجرت کردند تا از دین و علم خود حفاظت کنند. و فعالیت‌هاو درس‌های خود را ادامه دهند، و بر تحقیق و تألیف متمرکز شدند.

علاوه بر اینها اختلافات فرقه‌ای را که در داخل کشور وجود داشت را نیز بایداضافه کرد زیرا درگیری بین باطنیه و اهل سنی، بین سنی‌هابا یکدیگر و بین مسلمانان و اهل ذمه شدید شد.

در همین عصر، رنسانس علمی بزرگی در شام، مصر و اندلس پدیدار شد و بسیاری از فرمانروایان و شاهزادگان دانش را پذیرفتند، علما را تشویق کردند و مساجد ساختند و در ساختن مدارس معروفی که به عنوان دانشگاه عمل می‌کردند، به رقابت پرداختند. مانند المستنصریه که در سال 631 هجری قمری در بغداد، الکاملیه در قاهره. (621 هجری قمری)، الصالحیه در مصر (639 ق)، و الظاهریه در دمشق (661 ق)المنصوریه، قاهره (679ق)ساخته شد. عصر ایوبیان در مصر و شام به دلیل علاقه شدیدشان به ساخت مدارس و علما، تدریس فقه و حدیث و ایجاد مؤسسه‌هایی در این جهت بسیار متمایز بوده است.

عده‌ای از علما که علوم و هنرهای گوناگون را در کشورهای مختلف در هم آمیختند در این قرن به شهرت رسیدند، از جمله: فخرالدین الرازی (المتوفى عام 606هـ)، المبارک بن الأثیر الجزری المحدث اللغوی (606هـ)، موفق الدین بن قدامة الحنبلی (620هـ)، التبریزی الأصولی (621هـ) أبوالقاسم الرافعی القزوینی الفقیه الشافعی (623هـ)، عزالدین علی بن الأثیر الجزری المؤرخ الأدیب (630هـ)، سیف الدین الآمدی الأصولی (631هـ)، شهاب‌الدین عمرالسهروردی الواعظ المتصوف، که به دمشق آمد و با العز بن عبدالسلام (632هـ)دیدار کرد. محیی الدین بن عربی المتصوف (638هـ)، ابن أبی الدم الحموی القاضی الفقیه (642هـ)، ابن الصلاح المحدث (643هـ)، الحافظ ابن النجار المؤرخ (643هـ)، ابن الحاجب الأصولی النحوی الفقیه المالکی (646هـ)، مجد الدین بن تیمیة الفقیه (652هـ)، الحافظ عبدالعظیم المنذری (656هـ)، العز بن عبدالسلام (660هـ)، ابن مالک النحوی (672هـ)، محیی الدین یحیى بن شرف النووی المحدث الفقیه (676هـ)، ابن خلِّکان المؤرخ (684هـ)، القاضی البیضاوی الأصولی المفسر (685هـ)، عبدالرحمن الفزاری الفقیه المعروف بالفرکاح (690هـ).

نسب

اسمش به اتفاق تمامی منابع قابل اعتماد عبدالعزیز بن عبدالسلام بن أبی القاسم بن حسن بن محمد بن مُهَذَّب بوده است[۳]. نسبش نیزالسُّلَمی المغربی الدمشقی المصری الشافعی بود. او"السُّلَمی" بود زیرا به بنی سلیم، یکی از قبایل معروف مضر منتسب بود که بسیاری به آنها نسبت داده می‌شود. مغربی؛ زیرا اصالت او به مغرب عربی بر می‌گردد. شاید یکی از اجداد او از مغرب آمده و در شام اقامت کرده است. الدمشقی؛ نسبتش به دمشق از آن جهت بود که العز در آنجا به دنیا آمد، رشد کرد و تحصیل نمود و در مناصب و مشاغل مختلف مشغول شد و بیشتر عمر خود را در آنجا گذراند. مصری؛ در اشاره به مصر که به آنجا کوچ کرد و در آنجا سکنی گزید، در آنجا درگذشت و مدفون شد، و به همین دلیل است که در مورد او گفته شده است: «مغربی اصالتاً، دمشقی زاده و مصری زندگی و وفات یافت».

شافعی؛ منسوب به مکتب و مذهب محمد بن ادریس شافعی در فقه اسلامی است و او به این مذهب نسبت داده می‌شود زیرا این عقیده را درک کرده، مطالعه نموده و بر اساس آن فتوا داده است.

قوه قضائیه را به عهده گرفت تا بر احکام اسلامی عمل شودو کتب فقهی بر اساس مذهب شافعی نوشت تا اینکه به مرتبه اجتهاد در مذهب شافعی رسید و کنیه‌اش نیز ابو محمد بود.

القاب

یکی از کنیه‌های او «عزالدین» است; به رسم آن عصر که در آن کنیه‌هابه طور کلی برای خلفا، پادشاهان، شاهزادگان و علما و با توجه به مذهب به طور خاص رواج یافت، او را عزالدین می‌نامیدند. به اختصار «العز» که نام رایج مردم و در کتب تاریخی، ترجمه‌ها و فقه است، استفاده می‌شود. او را به کنیه دوم خود نیز می‌شناسند: «سلطان العلماء» و به «ابن عبدالسلام» نیز معروف است که گاه به او اشاره می‌کند. با این حال، غیر از مالکی‌ها به‌ویژه، و شافعی‌ها و حنبلی‌ها، این نام خانوادگی مشترک است. از این رو برخی از کتاب‌های آنان را به العز بن عبدالسلام نسبت دادند. او را «قاضی» نیز می‌نامیدند و این او را به خاطر تصدی سمت قضاوت در دمشق و قاهره توصیف می‌کرد.

و اما لقب «سلطان العلماء» را شاگرد اولش ابن دقیق العید بیان کرده است، چنانکه ابن السبکی گفته است: «و اوست که شیخ عزالدین را لقب داد. سلطان علما.» دلیل این لقب آن است که «مقام علما را تصدیق کرد و ذکر آنها را در زمان خود مطرح کرد و این را در مناصب خود مجسم کرد. در نکوهش امرا و سلاطین و امیران به خاطر برخی از رفتارهای مخالفشان، و با استدلال و توضیح با آنان به ستیز پرداخت و بر آنان چیره شد. او در این مقام استوار پیشتاز علما بود که او را در معرض گرفتاری‌های فراوان قرار داد. العز بن عبدالسلام به این لقب شهرت داشت و بیشتر نویسندگان و مؤلفان و مترجمان آن را به او نسبت می‌دادند. آنها در شایستگی این نام اتفاق نظر داشتند، اما در توجیه آن اختلاف نظر داشتند. بیزاری او از تقلید، و نیل به درجه اجتهاد، به ویژه که در عصری زندگی می‌کرد که تقلید رواج یافت و مردم بدان پایبند بودند. برخی زمزمه کردند که در اجتهاد را ببندند. خود را وقف کتاب‌ها و آرای پیشینیان کردند و به تحقیق و استنباط به خود زحمت ندادند. و در مواجهه با تغییر شرایط و مسائل جدید و مسائل مطرح شده، العز با گفتار و کردار و اهتمام و طبقه بندی خود از این حلقه خارج شد.

سیره

تولد و تربیت

العز بن عبدالسلام بنا به توافق منابع و مراجعی که شرح حال او را ارائه کرده‌اند در دمشق به دنیا آمد. در تاریخ ولادت او اختلاف بود، بسیاری تاریخ ولادت او را در سال 577 هجری قمری مشخص کردند و برخی دیگر سال 578 هجری قمری را معین کردند. گروه سومی که بین این دو مورد تشکیک داشته‌اند برخی از محققین مورد اول را ترجیح دادند و برخی دومی را ترجیح دادند و گروهی به دلیل عدم اطمینان و نبود متن قطعی یا احتمالی در آن مورد از تایید هر دو مورد صرف نظر کردند. دمشق در زمان عز بن عبدالسلام و دوره امویان پایتخت علم و علما به حساب می‌آمد که در آن عالمان همه فنون و رشته‌هاو فرهیختگان ساکن بودند. و طلاب از هر سو راهی دمشق و مسجد اموی که دانشگاه علم و دانش برای طلاب بود؛ می‌شدند. از شرح حال العز بن عبدالسلام چنین بر می‌آید که او در خانواده‌ای فقیر و گمنام زندگی می‌کرده است، بنابراین هیچ اشاره‌ای به پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده و یا در مورد مراحل کودکی او نشده است. آنچه در منابع ذکر شده این است که وی علم را در سنین پایین آغاز کرده است، ابن السبکی از پدرش نقل می‌کند: از شیخ امام شنیدم که می‌فرمود: شیخ عزالدین در آغاز بسیار فقیر بود و فقط در امر علم آموزی اشتغال داشت و علت آن این بود که در الکلّاسة(گوشه درب شمالی ساختمان و مدرسه مسجد اموی در دمشق است)مى‌خوابید. شبی در مسجد این ندا را شنید: «ای پسر عبدالسلام! دانش می‌خواهی یا تجارت؟» شیخ عزالدین فرمود: «علم; زیرا منجر به به ثروت می‌شود.» پس بامدادان «التنبیه» نوشته أبی إسحاق الشیرازی که از فقهای شافعی است را گرفت و در مدت کوتاهی حفظ کرد و به راه علم قدم نهاد، پس داناترین مردم زمان خود و از عابدترین خلق خدا بود[۴]. "

العز با همتی بلند به دنبال کسب علم بود. او برای جبران دوران کودکی که زمان‌هایی را از دست داده بود نزد علما رفت و در محافل آنان شرکت کرد و از علوم آنان استفاده نمود و در مطالعه و حفظ و فهم و درک سرآمد شد تا اینکه این کتاب "التنبیه" را حفظ کرد. علوم را در مدت کوتاهی پشت سر گذاشت. می‌گفت: سی سال نخوابیدنم تا اینکه ابواب احکام بر من باز شد. العز در تحصیل علوم شرعی و عربی را در هم آمیخت و تفسیر و علوم قرآن، فقه و مبانی آن، حدیث، ادبیات و تصوف، نحو و بلاغت را فراگرفت. العز به تحصیل این علوم بسنده نکرد، بلکه در تألیف در آنهاسرآمد شد و به همین دلیل ابن عماد حنبلی می‌گوید: «در فقه و اصول و عربی سرآمد، بر امثال و همتایان خود بود [۵].

عزیمت به بغداد

العز بیشتر عمر خود را در دمشق گذراند. اما سه بار به مقاصد مختلف از آن بیرون شد، اول: سفر به بغداد، دوم: سفرش به مصر، و سوم: سفر به حجاز به قصد حج و عمره، در مورد دوم که بعد از سال 644 هجری قمری بود در حالی که به مقصود خود در علم رسیده بود و پس از آن که از قضاوت خارج شد. مردم در مصر با فتوا و گرفتن جواب سوالاتشان از او به او مراجعه می‌کردند. در مورد سفر او به بغداد، تراجمی که او را ذکر کرده‌اند که او به علم و کسب آن علاقه‌مند شد و در اوج جوانی به بغداد، پایتخت خلافت عباسی، زیستگاه علم و دانش رفت که مقصد طلاب از همه ممالک اسلامی در آن دوران بود زیرا سرمایه ثروت علمی و کتابخانه‌های فراوان و امکان تحصیل در پاره‌ای از علوم و معارف در آنجا وجود داشت، از این رو از ابوحفص بن طبرزد و حنبل بن عبدالله الرصافی کسب علم کرد. ابن رفیع سلامی می‌گوید: از برخی از اهل حدیث شنیدم که می‌گفتند: او برای طلب علم وارد بغداد شد و روز ورودش مصادف با وفات حافظ ابوالفرج بن جوزی در سال 597 هجری قمری بود. پس از آنکه به شکوهی که می‌خواست رسید به دمشق بازگشت.

مخالفت با الملک الأشرف موسى

این موضوع بیانگر مقام اول عز بن عبدالسلام در دمشق و درگیری او با ملک ارجمند موسی ایوبی است. العز شهرت یافته بود و علمش شناخته شده بود و شخصیتش در حیات علمی و در سطح رسمی و مردمی ظاهر شد و بر عقیده امام ابوالحسن اشعری براهل سنت بود. از جمله در موضوع عقیده به صفات خداوند متعال. از جمله اینکه می‌گوید: «کلام الله سبحانه و تعالی معنایی است قائم به ذات، ازلی و قدیم، نه صرفا حرف و صدا» برخلاف برخی از حنبلیان که فقط بر ظواهر حکم می‌کنند. ملک اشرف نیز به حنبلیان متمایل بود و به سخنان آنان گوش فرا می‌داد، پس آنان از آن بهره بردند و او را وسوسه و تحریک نمودند. و مایه اختلاف او و العز ایجاد شد. که خلاصه آن را محمد زهیلی از عبداللطیف بن عز بن عبدالسلام نقل کرده است: «وقتی به پادشاهی رسید، چون شیخ عزالدین را اهل حرکت برای خدا و علم و دین مى‌دانست، او را دوست داشت و شروع به تعریف نسبت به او کرد و ملاقات با او را دستور داد، ولی شیخ اجابت نکرد. گروهی از حنابله که از جوانی با سلطان همراهی می‌کردند، از شیخ عزالدین بیزاری جستند و او را به چالش کشیدند... وقتی سلطان شروع به گرایش به شیخ عزالدین کرد این گروه شروع به تخریب العز کردند و گفتند: «او از عقاید اشعری پیروی می‌کند.» و آن را بدعت دانسته و فتوا بر علیه او داده لذا مقامش نزد سلطان تنزل نمود. وقتی خبر فتوا بر علیه شیخ به گوش خودش رسید گفت:این فتوا در حکم آزمایش من است در حالی که من حرفی جز حق نزدم و العقیده المشوره را به رشته تحریر درآورد. و در حمایت از ابوالحسن اشعری گفت که سخنان او برگرفته از متاب سنت است پس چرا او را متهم می‌کنید؟ وقتی نوشتن کتاب تمام شد، آن را برای مخالفان فرستاد و آنها به سرعت به مطالعه کتاب پرداختند زیرا معتقد بودند که یکی از فرصت‌های بزرگی را که می‌خواستند بدست آورده‌اند و بدین وسیله نابودی و ریشه کنی او حتمی‌خواهد بود. این رفتار باعث ناراحتی شیخ شد و آنان را فاسق بلکه کافر خواند و این خبر در شهر پیچید تا اینکه با وساطت و توضیحات بزرگانی همچون جمال‌الدین أبو عمرو بن الحاجب برای پادشاه اثبات کردند که عقیده شیخ حق است. پس قرار نوشتند و خواستند که مجلس مناظره‌ای بین العز و مخالفانش تشکیل شود و اهل مذاهب اربعه حضور یابند. مجلس در حضور پادشاه خشمگین انجام می‌شد و به سلطان گفتند:اگر حق بر او ظاهر شود به سوی او گرایش یافته و دروغ گویان را مجازات نماید.» در نتیجه مناظره سلطان مقداری از دیدگاه خود عقب‌نشینی کرد ولی از ملاقات با شیخ العز امتناع ورزید و نامه‌ای نوشت که از ایمان خود با پیروی از خلفای راشدین دفاع کند. و او را در فتنه انگیزی و ادعای اجتهاد برای ایجاد مذهب پنجم معرفی کرد. و چون نامه به دست شیخ رسید؛ اوآن را خواند و شدیدتر از آن و رساتر از قبل و آنچه در آن آمده بود پاسخ داد: «اما از درخواست مناظره در جمع علما انگیزه‌ای جز نصیحت به سلطان و عموم مسلمانان نداشتم... رد و باطل کردن بدعت‌ها، فتنه انگیزى نیست، زیرا خداوند متعال علما را به آن امر فرموده و به آنها امر کرده که آنچه را مى دانند بیان کنند، و هر که امر خدا را اطاعت کند و از دین خدا حمایت کند، رسول خدا او را لعنت نخواهد کرد. و اما آنچه در مورد اجتهاد و مذهب پنجم ذکر شد، اصول دین دارای مذهب نیست، زیرا اصل یکی است. و اختلاف در فروع است... من مدعی ام که از گروه حزب الله و طرفداران و سربازان آن هستم. و هر سربازی که خود را به خطر نمی اندازد، سرباز نیست.»و چون رسول نزد سلطان برگشت و نامه را خواند، خشمش شدید شد و خشمش فزونی گرفت و حنبلیان یقین یافتند که شیخ آسیب دیده و مفسده شده است و صاحب خانه را احضار کرد و نامه‌ای بر او برد. به شیخ که «سه شرط برای او قائل شدیم: فتوا ندهد، با کسی ملاقات نکند و در خانه بماند». شیخ العز از پیام خشنود شد و در خانه خود ماند و سه روز ماند تا شیخ علامه جمال‌الدین حصیری که شیخ حنفیان در زمان خود بود. نزد شاه آمد، پس بر او وارد شد و برای او توضیح دادو از فضیلت شیخ و صحت گفته‌های او که عقیده همه مسلمین است، و همه آنچه را که در دو نامه قبل گفته درست بوده است. در اینجا سلطان گفت: ما از خداوند برای آنچه پیش آمد طلب مغفرت می‌کنیم. و تأخیر حق او را جبران کنیم و به خدا قسم او را ثروتمندترین عالمان قرار دهم». نزد شیخ فرستاد و از او دلجویی و حلالیت کرد و از طرفین خواست که از سخن گفتن در باب کلام خودداری کنند. و هیچ کس نباید در این مورد فتوایی صادر کند.

و چون ملک الکامل از سرزمین مصر رسید، و آنچه را که در دمشق اتفاق افتاد شنید، تصمیم گرفت با شیخ العز ملاقات کند و از او عذرخواهی کرد و دستور داد که آنچه در این مورد اتفاق افتاده را بنویسد تا بررسی شود. و شیخ به او گفت: «آیا برابر است با پسر اهل حق و باطل؟ و اهل حق را از امر به معروف و نهی از منکر باز می‌دارد... راه این بود که اهل سنت حجت خود را انشاء کنند، و دین خدا را تجلی دهند...». موضوع برای سلطان مالک اشرف روشن شد و حیای خود را از شیخ اعلام کرد و گفت: ما در برابر ابن عبدالسلام اشتباه بزرگی کرده‌ایم[۶].

موضع او در مورد اتحاد الصالح اسماعیل با صلیبیون

هنگامی که ملک الاشراف موسی بر اثر مرگ بیمار شد، از عز بن عبدالسلام خواست که عیادت و نصیحت و دعا کند، خداوند متعال او را به رفع بدی، رفع نارضایتی، اجرای شریعت و پایبندی به قرآن و سنت توصیه کرد. پس سلطان مریض به برادرش اسماعیل (که وکالت سلطنت را برعهده دارد) دستور داد تا آنچه را که شیخ تعالی امر فرموده است اجرا کند و باطل نمودن آنچه را که بطلان می‌بیند، سپس ملک الاشراف در سال 635 هجری قمری درگذشت. برادر، شاه صالح اسماعیل، جانشین او شد. اسماعیل از عمر برادر بزرگوارش با جلال هماهنگ نبوده بود، اسماعیل نسبت به جلال بد نظر داشت، اما جرأت نداشت او را از سخنان مسجد اموی منزوی کند و او را آزرده کند; به خاطر آنچه از بزرگداشت اشرف موسی و ملک کامل جلال و تکریم برای او و مقام ارجمند در جامعه و اعتماد و محبت عموم مسلمانان دید. و هنگامی که اشرف به معاون و برادرش اسماعیل دستور داد تا مکروهاتی را که عزّ به آن اشاره کرده بود، از میان بردارد، برخی از آنها را اجرا و از برخی دیگر غفلت کرد.

زمانی که سلطان کامل ایوبی محمد بن العادل درگذشت، بر سر جانشینی او اختلافی پیش آمد و حکومت با پسر بزرگش ایوب نیکوکار پایان یافت، الصالح ایوب «از ترس اینکه او را از خواب و خوردن و آشامیدن باز داشت. اسماعیل از متوسل شدن به صلیبیون، دشمنان مسلمانان، خجالت نمی‌کشید، از این رو با آنان هم‌پیمان شد تا او را از دست صالح ایوب نجات دهند و او را به او یاری دهند. علاوه بر این، اسماعیل به صلیبیون اجازه داد تا برای خرید اسلحه برای جنگ با مسلمانان مصر وارد دمشق شوند.

دور اول با رفراندوم در مورد افتخار بیعت فرانک‌هابا اسلحه آغاز شد و گفت: «بیعت با آنها بر شما حرام است، زیرا متوجه می‌شوید که آنها آن را می‌خرند تا با مسلمان شما بجنگند. سپس بر منبر مسجد اعظم اموی رفت و وفاداری به دشمنان و زشتی خیانت را نکوهش کرد و به سلطان تهمت زد و با خطبه نماز بر او قطع کرد و شروع به ندا دادن به توده‌هاکرد و به او پیشنهاد داد. عزل و جایگزینی می‌فرماید: «خدایا برای این امت امر به حقی مقرر کن که در آن ولیّ خود را گرامی‌داشته باشی و دشمنت را خوار و خوار کنی و به طاعتت عمل کنی و از نافرمانی تو نهی کنی.» مردم برای مسلمانان امنیت و مناجات می‌کنند. پیروزی بر دشمنان

جلد کتاب مصیبت و مصیبت و بلا و مصیبت یا فوائد بلا و بلا اثر عز بن عبدالسلام. اسماعیل در خارج از دمشق بود که وقتی این خبر به او رسید خطری را که پیش روی او بود احساس کرد و انقلاب بر او انتظار داشت، از این رو دستور کتبی منزوی العز را از بلاغت و فتوا صادر کرد و دستور دستگیری او را صادر کرد. دستگیری شیخ ابن حاجب مالکی که در انکار عمل سلطان شرکت داشت و چون اسماعیل به دمشق آمد آنان را آزاد کرد و به خانه او عزت داد و نه فتوا. العز بی دفاع را راضی به حضور پذیرفت، اما از حبس خانگی و اخلال در کاری که شرعاً مسئولیت آن را بر عهده داشت خسته شده بود، تصمیم گرفت دمشق را ترک کند، لذا در سال 638 هجری قمری از طریق بیت‌المقدس عازم مصر شد..

اسماعیل به تعقیب العز در راه بیت‌المقدس ادامه داد و خواست با پس گرفتن نظر خود و تسلیم شدن به سلطان با او معامله کند، عبداللطیف بن العز بن عبدالسلام درباره آنچه بر پدرش گذشت می‌گوید:

شیخ (یعنی از زندان) پس از بحث و بازنگری اخراج شد، پس مدتی در دمشق ماند، سپس از آنجا به بیت‌المقدس گریخت. برادر ملک اسماعیل) او را در دره ملاقات کرد، پس راه او را بست و او را گرفت، پس مدتی در نابلس نزد او ماند و آن واقع شد، و با او خطبه‌هایی داشت، سپس به بیت‌العجل رفت. مقدس و مدتی در آنجا ماند… سپس صالح اسماعیل، ملک المنصور، صاحب حمص، و پادشاهان فرانک با سربازان و لشکریان خود به بیت‌المقدس آمدند و به سوی سرزمین‌های مصر حرکت کردند. -صالح اسماعیل مقداری از اموال خود را با دستمال به شیخ تقدیم کرد و به او گفت: تو دستمال مرا به شیخ می‌پردازی و به او بسیار مهربانی و او را پایین می‌آوری و به او قول می‌دهی که به مناصب خود برگردد. بهترین حالت بین تو و بازگشت به مواضعت و آنچه بر آن بودی و بیش از آن که به سلطان بشکنی و دست او را ببوسی. دستم را ببوس، بگذار دست او را ببوسم، ای مردم، تو در وادی و من در وادی.» و سپاس خدای را که مرا از آنچه تو را گرفتار نجات داد، گفت: برای من مقرر شده است، اگر با آنچه از تو می‌خواهند موافقت نکنی وگرنه دستگیرت می‌کنم.» فرمود: هر چه می‌خواهی بکن.» پس او را گرفت و در خیمه‌ای در کنار خیمه سلطان دستگیر کرد. و اسماعیل می‌خواست در برابر صلیبیان به آنچه با جلال کرده بود لاف بزند و جلال قرآن می‌خواند و سلطان گوش می‌داد پس به پادشاهان صلیبیان گفت: آیا این را می‌شنوید. شیخی که قرآن می‌خواند؟ گفتند: «آری.» گفت: «این بزرگ‌ترین کاهنان مسلمان است و من او را به خاطر انکار من از تسلیم قلعه‌های مسلمانان به زندان انداختم و او را از سخنان عمومی در دمشق و از مقام‌هایش منزوی کردم. پاهایش را شستیم و آبگوشت آن را نوشیدیم.» العز در بازداشت ماند تا اینکه سربازان مصری آمدند و آنها پیروز شدند و سربازان فرانک را در اورشلیم کشتند و حامیان آنها شکست خوردند.

فروش شاهزاده‌هادر حراج

العز بن عبدالسلام در سال 639 هجری قمری وارد مصر شد و در مصر با ملک نیک ایوب ملاقات کرد و با استقبال فراوان از وی پذیرایی کرد و او را با تکریم و تکریم گرامی‌داشت.

الصالح ایوب را جاه طلب توصیف می‌کنند، هنگامی که می‌خواست ارتش خود را تقویت کند، رهبران آن را انتخاب کند و از خود محافظت کند، ممالیک ترکیه را (از پول دولت) خرید و از آسیای مرکزی و غربی آورد و آنها را در زمینه سوارکاری آموزش داد. قلدری و جنگیدن تا لشکر به دست آوردند تا اینکه اعتمادشان را جلب کردند و اعتمادشان را جلب کردند و یکی از آنها به مقام نایب سلطانی مستقیم رسید. این شاهزادگان همچنان در حکومت بردگی بیت‌المال مسلمین هستند و شیخ آزاد بودن آنها را ثابت نکرده است و لذا حکم شرعی بطلان مأموریت آنها از یک طرف و عدم نفوذ است. اقدامات خصوصی و عمومی آنها از سوی دیگر. با وجود این، جلال از سوی آنها علنی نشد و او پرچم شورش مسلحانه را بر ضد آنها برافراشت، بلکه اولاً آن را به آنها ابلاغ کرد و ثانیاً از اعمال آنها جلوگیری کرد، «و آنها را با فروش، خرید یا ازدواج اصلاح نکرد. و مصلحتشان به آن برهم خورد و از میان آنان نایب سلطان بود.» سخنان بر آنان بود و کارشان آشفته شد و به خشم آمدند و طغیانشان برخاست، ولی خشم را فرو نشاندند و آنان را فرو بردند. با نیکی و معامله به شرف آمدند و با او ملاقات کردند تا به نظر او از سرنوشت آنان جویا شوند، پس حکم شرع و فروختن آنها را به نفع بیت‌المال قطع کرد، سپس آزاد شدند تا آزاد شوند. و سپس امور مبادله را به عهده می‌گیرند و صریح و صریح به آنها می‌گوید: «برای شما مجلسی می‌گذاریم و به بیت‌المال مسلمین خوانده می‌شوید و از راه مشروع آزاد می‌شوید. آنها امتناع کردند و مغرور شدند و در تصمیم‌گیری در مورد جلال تنها نبودند، پس موضوع را به سلطان ایوب در میان گذاشتند، پس نزد او فرستاد و بررسی کرد، ولی او برنگشت، سلطان کلمه تند است. در شرف، و نتیجه آن انکار شیخ از دخالت او در این امر است که به او مربوط نمی‌شود و به او مربوط نمی‌شود.

در این هنگام، العز متوجه شد که شاهزادگان از او تبعیت کرده‌اند و در برابر آنچه به اعتقاد او حقیقت و اجرای قانون است، ایستاد، بنابراین اعلام عقب‌نشینی کرد و خود را از دستگاه قضایی منزوی کرد و تصمیم گرفت. رفت و تصمیم خود را فوراً اجرا کرد و خانواده و وسایل خود را سوار بر الاغ کرد و سوار بر الاغ دیگری شد و قاهره را ترک کرد. به محض انتشار این خبر در میان مردم، مردم اعلام کردند که در کنار جلال ایستادند و با پیوستن به جلال تصمیم به نافرمانی غیرمسلح گرفتند، پس شکوه جز اندکی به خارج از قاهره نرسید تا اینکه اکثر مسلمانان از علما. صالحان و بازرگانان، حتی زنان و پسران به او پیوستند. شخصی به سلطان گفت: «پادشاه خود را بشناس وگرنه با شیخ خواهد رفت.» پس سلطان خود سوار شد و به شیخ رسید و از او دلجویی کرد و دلش را شیرین کرد و از او خواست که برگردد و به قاهره بازگردد. پس جلال با شرط او موافقت کرد که شاهزادگان را با فراخواندن آنها بفروشند و همه به قاهره بازگشتند.

پس از آن نایب السلطنه با ملایمت و سپس با تهدید و تهدید و سپس با تلاش برای خلاصی از شر شیخ و کشتن وی تلاش کرد و چون تلاش وی ناکام ماند، شاهزادگان دستور را اجرا کردند و تسلیم حکومت شرع شدند. و حراج عمومی اعلام شد و شکوه و جلال ایستاد و شاهزادگان مملکت را یکی پس از دیگری فراخواند و در قیمت آنها اغراق کرد و مردم در مناقصه دخالت کردند، حتی اگر قیمت به حداکثر هدف خود برسد و افراد نتوانند به آن دست یابند. سلطان ایوب بهای آن را از مال خود پرداخت تا بردگان امیران را در اختیار داشته باشد، نیکی‌هاانواع مختلفی دارد. او را رحمت کن و از او راضی باش.»

براندازی عدالت وزیر و تخریب سالن او یک سال از واقعه پیشین (بیع شاهزادگان) نگذشته بود که به فرزند ارجمند عبدالسلام آگاهی یافت که صاحب خانه با سلطان (که معادل امروزی امین اعظم است). از حاکم) و او معین الدین بن شیخ الشیوخ است که صلاحیت‌های وزیر و فرمانده لشکر را در منصب خود جمع می‌کرد، اما از او به عنوان «منحط، بیهوده و با قدرت و مقام خود متکبر شد و به همین دلیل جرأت کرد تا مرتکب شرارت بزرگی شود و احکام دین را زیر پا بگذارد و شریعت را به سخره بگیرد و احساسات مسلمانان را آزار دهد، از این رو بر فراز یکی از مساجد قاهره به نام طبالخانه سالنی برای شنیدن بنا کرد. به آواز و موسیقی و آن در سال 640 هجری قمری بود.

و به محض اینکه این امر به جلال ثابت شد در حالی که منصب قضاوت را برعهده داشت، عصبانی شد، و دستور تخریب بنا را صادر کرد، اما از ناجوانمردی در اجرا یا مخالفت در تخریب ترسید، لذا خود را جمع کرد و فرزندان و کارمندانش را با خود جمع کرد و به مسجد رفت و افراد وابسته خود را با خود برد و بلا را برطرف کردند و ساختمان جدید بالای مسجد را ویران کردند. العز به این چالش وزیر و سلطان با هم راضی نشد، بلکه عدالت وزیر را ساقط کرد که به معنای پذیرفته نشدن داستان و شهادت او بود و خود را از دستگاه قضایی منزوی کرد. تا در دام سلطان نماند و او را به اخراج یا دیگران تهدید کند.

این اقدام طنین انداز و تأثیر شگفت‌انگیزی داشت و مردم از تسلط حاکمان و ارتکاب تخلفات و تخلفات قانونی نفس راحتی کشیدند. این خبر در افق پخش شد تا اینکه در بغداد به خلیفه عباسی رسید، ابن السبکی گفت: توافق شد که سلطان، پادشاه عادل، رسولی از او برای خلیفه المستعصم در بغداد آماده کرد. پیام سلطان؟ گفت: نه، بلکه به دستور سلطان معین الدین بن شیخ الشیوخ، صاحب خانه‌اش، آن را نزد من برد. سلام، و ما روایت او را قبول نداریم.» پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نزد سلطان (در مصر) بازگشت تا آن حضرت را با نامه دید، سپس به بغداد بازگشت و آن را به جا آورد.

مبارزه با صلیبیون

العز بن عبدالسلام عملاً در جهاد و جنگ با صلیبیون که پس از رسیدن به منصوره به سوی دمیطه و بقیه مصر رهسپار شدند و از مسلمانان حمایت کردند شرکت کرد، لذا لشکر مسلمانان در مصر به مقابله برخاستند. متجاوزان و باد قوت گرفت و شیخ چون وضع مسلمین را دید با صدای بلند ندا داد و با دست به باد اشاره کرد: ای باد آنها را بگیر. محمد صلی الله علیه و آله مردی است که باد را مسخر او کرده است.» و پیروزی آشکاری برای مسلمانان بود و مورخان این فریاد را از افتخارات فرزند بزرگوار عبدالسلام مى‌دانستند.

دعوت به مبارزه با تاتارها

سیف الدین قطوز فتوای عز بن عبدالسلام را پذیرفت و خود شروع کرد و هر چه داشت فروخت و به وزرا و شاهزادگان امر کرد و همه به دستور او عمل کردند و این پول جمع شد و ضرب شد. به صورت نقدی و صرف آماده سازی ارتش برای جنگ با تاتارها در نبرد عین جالوت شد. زمانی که عز بن عبدالسلام در سال 657 هجری قمری پس از سقوط بغداد در مصر بود، تاتارها به سمت شام پیشروی کردند.

و به چند شهر آن روی آوردند، تا راه مصر را ادامه دهند، و جوانی بر تخت مصر بود و پادشاه حلب، النصیر یوسف را فرستاد، برای جنگ با تاتارها کمک خواست، مشکل مطرح شد. در تصرف هلاکو بر کشور و اینکه بیت‌المال بی پول است و سلطان جوان است، ابن تغری بردی گفت: در حدیث تفصیل کردند، پس تکیه بر آنچه ابن عبدالسلام گفته بود بود. شاهزادگان، قضات و علما ساکت ماندند و هیچ کس جرأت اعتراض نکرد. فتوای عزل سلطان جوان و جواز نصب پادشاهی قوی به جای او که قطوز باشد سپس در امر مالیات و دفاع از مردم و روشن ساختن حق به او نصیحت کرد و فرمود: «اگر دشمن. به سرزمین‌های اسلام هجوم آورد، دنیا باید با آنهابجنگد و جایز است آنچه را که می‌توانید در جهاد خود به کار ببرید، از مردم بگیرید، مشروط بر اینکه چیزی در خزانه اسلحه و زین‌های طلا و نقره و شنل‌های براق و ریخته شده باقی نماند. شمشیر، نقره و غیره و اینکه پول خود را از پول بفروشید. خصوصیات طلا و ماشین‌های قیمتی و هر سربازی محدود به سلاح و وسیله نقلیه خود است و آنها و مردم عادی برابرند و در مورد گرفتن پول از مردم عادی با پسماندهای در دست سربازان از پول و ماشین‌های لوکس. ، نه. "

بیعت با الظاهر بایبارس

و هنگامی که الظاهر بایبارس خواست قدرت را به دست گیرد و حکومت کند، شاهزادگان و علما را برای بیعت فراخواند و از جمله عز بن عبدالسلام بود که ظاهر بایبارس را با تمام جسارت و جسارت غافلگیر کرد. جرأت کرد و به او گفت: ای رکن الدین من تو را مال بندقدر می‌شناسم، یعنی بیعت با صاحبان در به دست گرفتن قدرت صحیح نیست، پس بایبر دلیل آورد که البندقدر آن را داده است. به ملک خوب ایوب و اینکه ایوب خوب او را آزاد کرد و در اینجا العز جلو آمد و با شاه بیعت کرد و در مصر به قول شیخ عزالدین بن عبدالسلام سرکوب شد. نتوانست از فرمان خود منحرف شود، تا آنجا که هنگام وفات شیخ گفت: ملک من تا کنون مستقر نشده است.

وفات

عز بن عبدالسلام در جمادی الاول سال 660 هجری قمری (1262 م) به اتفاق مورخان و مترجمان وفات یافت و هشتاد و سه سال داشت. اما علمای تراجم و تاریخ در روز وفات او اختلاف کردند، ابن السبکی از عبداللطیف بن العز نقل کرده که «شیخ در نهم جمادی الاول سال ششصد و شصت درگذشت. ابن السبکی پس از آن گفت: او در دهم جمادی الاول سال ششصد و شصت در قاهره درگذشت. ابوشمع مقدسی شک کرد و گفت: وفات او روز یکشنبه دهم یا یازدهم جمادی الاول بوده است.

نقل شده است که شخصی نزد او آمد و به او گفت: تو را در خواب دیدم که می‌خوانی:

و من مثل دو پا بودم: مرد سالم و مردی که زمان او را در آن انداخت و تو شکست خوردی. ساعتی سکوت کرد، سپس گفت: من در هشتاد و سه سالگی زندگی می‌کنم، زیرا این شعر شرافت فراوانی دارد و بین من و آن سن و سال نسبتی نیست. ابن سبکى گفت: امر چنان بود که خداى تعالى او را رحمت کند.

العز در دهم جمادی الاولاء قبل از ظهر در انتهای قرافه در پای موکتم از کنار حوض به خاک سپرده شد روز دفن او معروف بود تشییع جنازه عمومی و خصوصی او با حضور مردم مصر و قاهره موجودات بی شماری در تشییع جنازه شرکت کردند و پادشاه مصر و شام الظاهر بایبارس برای او دعا کرد. الظاهر بایبارس از مرگ العز متاثر شد و از مرگ او در زمان حکومتش پشیمان شد و گفت: معبودی جز خدا نیست، مرگ شیخ جز در کشور من مورد توافق نیست.

عموم مسلمانان نیز از مرگ العز متاثر شدند; به سبب فضیلت و علم و رفتارش در تشییع جنازه او بیرون رفتند و در تمام سرزمین‌های مصر و کشورهای آن و کشورهای شام تا فرات و البیره و البیره بر او نماز غیبت برپا کردند. رحبه، سپس در مدینه، مکه و یمن. مردم دمشق مخصوصاً برای فرزند و عالم و قاضی خود اندوهگین شدند، لذا روز جمعه در مسجد اموی و سایر مساجد برای او دعا کردند و پس از اتمام نماز جمعه، النصیر مؤذن را ندا داد: برای امام دعا کن. شیخ عزالدین بن عبدالسلام.» در مسجد التوبه روز دوشنبه 25 جمادی الاول 660 هجری قمری.

سمت‌هاو آثار

افتاء

این فتوا در حکومت اسلامی جایگاه رسمی و کارکردی نداشت و اولین چیزی بود که در مقام رسمی و حکومتی در دولت عثمانی ظاهر شد و علما به عقیده خودشان به تنهایی این سمت را انجام می‌دادند. هرکس علم پیدا کرد و به مرحله تشخیص صحیح احکام رسید، شرع و دین را برای مردم توضیح دهد. العز بن عبدالسلام در سوریه فتوا داد و او را «مفتی شام» نامیدند و من از آن متنفرم و معتقدم که مفتی در لبه جهنم است و اگر نبود. که معتقدم خداوند آن را بر من واجب کرده است; آن را در این هنگام که به آن آلوده شدم و اینک حق مرا معذور کرد، بر من نازل شد و تکلیفم برطرف شد و حمد و فضل خداست. العز سه روز در آن حالت باقی ماند تا اینکه شیخ حنفی جمال‌الدین حصیری مداخله کرد و سلطان را انکار کرد، بنابراین سلطان کاملاً از موضع و عقیده خود عقب‌نشینی کرد و العز به فتوا بازگشت، اما او از ارتباط شاه و پولش امتناع کرد. شهرت او از شام فراتر رفت و از کشورهای مختلف برای او فتوا فرستادند، ابن کثیر گفت: مقصود او فتواهای آفاق بود تا اینکه اهل موصل از عراق در یک استفتاء در یک سلسله سؤالات او را طلبیدند و او. به آنها پاسخ داد و در کتاب‌هایش با نام «فتاوای موصلی» جمع‌آوری شد.

و چون عزّ به مصر رفت آوازه علم و فتوا بر او پیشی گرفت و چون به وطن مصر رسید (سال 639 هجری قمری) علما و فتاوای آن او را با اعتبار شناختند و از دادن فتوا در‌این‌باره خودداری کردند. وجود اوفاطی: ما قبل از حضور شیخ عزالدین فتوا می‌دادیم، ولی بعد از حضور ایشان منصب فتوا تعیین می‌شود. العز بیش از شصت سال داشت، اما قدرتش از بین نرفت و پیری او را تحت تأثیر قرار نداد، از این رو در مصر فتواهای جدی درباره شاهزادگان و بیع پادشاهان و فتوای تخریب طبالخانه صادر کرد. و فتواهای دیگر و العز در مصر فتوا باقی ماند تا درگذشت.

العز در فتاوای خود جسور بود، مثلاً زمانی که مالک الکامل (سلطان مصر) در دمشق بود و پس از مرگ اشرف موسی و روی کار آمدن ملک صالح اسماعیل با العز ملاقات کرد. الکامل العز پرسید که برادرش ملک اسماعیل در حضور او از سرگرمی فندق انداختن چه چیزی را صادر می‌کند و آیا این کار جایز است؟ جلال از تبیین حق و حکم شرعی ترسی نداشت، گفت: «بر او حرام است، برای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نهی کرد و فرمود: چشم را بیرون می‌آورد و می‌شکند. استخوان. " العز از فتوا وحشت داشت و اگر معلوم شد که اشتباه کرده است، جرأت می‌کرد که به حقیقت بازگردد. قاضی عزالدین باکری گفت: «شیخ عزالدین بن عبدالسلام. یک بار در مورد چیزی فتوا داد، سپس به نظرش رسید که اشتباه کرده است، پس در مصر و قاهره به خود ندا داد: هر که فتوا داد ابن عبدالسلام چنین و چنان دارد، پس به آن عمل نکن. زیرا این یک اشتباه است.»

تدریس

العز بن عبدالسلام در مدرسه صالحیه که توسط ملک صالح ایوب در سال 641 هجری ساخته شده بود تدریس می‌کرد. پس از کسب علوم و پیشرفت در حفظ و فهم، عز بن عبدالسلام از چند جهت به انفاق و منفعت روی آورد، به ویژه تدریسی که از آغاز حیات علمی خود در دمشق تا پایان عمر انجام داد. ابن کثیر در قاهره چون در دمشق در خانه و مساجد و هر جا که در آن بود درس می‌خواند گفت: از شاگردان بهره می‌برد و در مدارس متعددی در دمشق تدریس می‌کرد. منابع و منابع به شناسایی دو مکان که در آن جلال در شام تدریس می‌شد محدود بود:

مدرسه الشبلی البرانی: خارج از دمشق در دامنه کوه قاسیون در الصالحیه بود و شاید در زمان ملک الاشرف موسی بود که در ابتدا با شکوه و جلال هماهنگی کامل نداشت. مکتب غزالی: گوشه غربی مسجد اموی است و به دلیل خلوت زیاد ابوحامد غزالی در آنجا و تدریس و تألیف در مدت اقامتش در دمشق به آن منسوب بوده و سپس توسط ارشد در آنجا تدریس کرده است. عالمان. منابع بیان کردند که وقتی ملک الکامل در سال 635 هجری قمری به دمشق آمد، العز را مأمور تدریس در این مدرسه کرد، ابن السبکی گفت: مالک الکامل رحمه الله شیخ را منصوب کرد. به تدریس گوشه غزالی در مسجد دمشق و یادآوری آن به مردم.» العز تا پایان اقامت در دمشق و هجرت به بیت‌المقدس و مصر در این گوشه به تدریس ادامه داد. و آوازه جلال متداول شد و شهرت آن به طور کلی و در اکثر کتب تراجم بر جمله «و مراد از شاگردان آفاق و ائمه با او فارغ‌التحصیل شدند» و «طلاب از همه بلاد نزد او رفتند» تأکید داشتند. " قطب الدین یونینی در مورد تدریس خود می‌گوید: «با شدتش سخنرانی خوبی با حکایات و شعر داشت.» شکوه و جلال تحت تأثیر کیفیت تدریس و بلاغت و بیان نیکو شیخ العمیدی ​​او بود. ابن کثیر و همچنین قاسم بن عساکر در سرگرمی با درس و استفاده از مسخره و تفریق محبت گفت: «و مهربان بود.» اشعار خنده‌دار را نقل می‌کند.

و هنگامی که العز به مصر نقل مکان کرد، در تدریس رایگان و دروس عمومی، با شغل بلاغت و قضاوت، استقامت کرد و تا زمانی که خود را از قضاوت برکنار نکرد، به تدریس در مقام رسمی منصوب نشد. در سال 639 هجری قمری، سلطان تلاش کرد تا العز را از استعفای خود از قضاوت منصرف کند، اما او نپذیرفت. و تا زمان مرگ در آنجا ماند.

زمانی که الممالک الظاهر بایبارس مدرسه «الظهیریه» خود را در قاهره ساخت، از العز خواست که در آنجا معلم شود و او پاسخ داد: «من الصالحیه را تدریس کرده‌ام، پس بر کسی سخت نخواهم گرفت. دیگر. " و چون العز مریض شد، ملک الظاهر بایبارس او را فرستاد و به او گفت: منصب خود را به هر یک از فرزندانت که می‌خواهی واگذار کن، گفت: در میان آنان احدی نیست. و این مکتب صالح برای قاضی تاج الدین بن بنت العزیز» یکی از شاگردانش مناسب است، پس آن را به او تفویض کردم.

یکی از وجوه ممتاز العز بن عبدالسلام این بود که برای اولین بار درس تفسیر را شروع کرد و قبلاً مرسوم نبود و به همین دلیل ابن عماد حنبلی می‌گوید: «او در نظر گرفت. تفسیر در دروسش بود و او اولین کسی بود که آن را در درس خواند.

خطابه

العز بن عبدالسلام در مسجد اموی دمشق توسط ملک نیک اسماعیل در سال 637 هجری قمری سخنوری را بر عهده گرفت.

العز بن عبدالسلام سخنرانی مسجد عمرو بن العاص در قاهره را بر عهده گرفت. العز بن عبدالسلام در دومین بهار سال 637 هجری قمری توسط ملک نیک اسماعیل در مسجد اموی دمشق سخنوری را بر عهده گرفت تا اینکه شاگردش ابوشمع مقدسی شایستگی شیخ را در این مقام بیان کرد و فرمود: «و در ده روز آخر بهار دوم، در دمشق، سزاوارترین مردم در امامت آن زمان، شیخ الفقیه عزالدین بن عبدالسلام اللّه علیه و آله و سلم را به دست گرفت. سلمی مفتی شام آن زمان، ناصرالسنه سرکوبگر بدعت.

العز خطیبی متهور بود پس احکام را بیان می‌کرد و چون مردم گوش دادن را فراموش کردند و شروع به باطل کردن بدعت‌هاکرد و آنچه را که به دین وابسته بود از مبلغان و ائمه و دیگران زدودن کرد، مانند چکش زدن شمشیر بر منبر و سیاه پوشیدن و خطبه و مداحی زیاد حاکمان، پس شرف را سیاه نمی‌پوشید خطبه او و قافیه نمی‌کرد و در خلوت می‌گفت و از مدح پرهیز می‌کرد. از پادشاهان، ولى در صورت صالح بودن و تا زمانى که بر حق بودند، براى آنها دعا مى کرد، چنان که جلال در بلاغت امر به معروف و نهى از منکر مى کرد، لذا نماز غائب را عملاً باطل مى کرد، زیرا به نظر او دلیل شرعی در آن نبود، سپس به همین دلیل نماز نیمه شعبان را باطل کرد، پس ابن صلاح با او مخالفت کرد و نامه‌ای در تأیید آن و دفاع از صحت آن تنظیم کرد.

شکوه و جلال در بلاغت دمشق چندان دوام نیاورد، پس حدود یک سال در آنجا ماند، چنانکه داستان پادشاه عادل اسماعیل در اتحاد او با فرانکها اتفاق افتاد، پس جلال به دعا برای او رفت و عمل او را انکار و افشا کرد. پرونده او علناً به همین دلیل در سال 638 هجری قمری از خطابه برکنار شد و او را به زندان انداخت. هنگامی که العز در سال 639 هجری قمری به مصر کوچ کرد، شهرت او بر او پیشی گرفت، پس او را در مصر، حاکم آن، ملک صالح ایوب، با تکریم و تکریم و افتخار پذیرفت. و شکوه مواضع او تا اینکه واقعه تبلاخنه واقع شد و خود بنای پشت مسجد را ویران کرد و دست به انزوا از دادگستری زد وگرنه مانند دمشق شما را بر منبر رسوا خواهد کرد. پس سلطان از این فرصت استفاده کرد و او را بدون آزار و اذیت از سخنان عمومی منزوی کرد و او را به تدریس گماشت.

سفر

عبداللطیف بن عز بن عبدالسلام در نامه‌ای که از طرف پدرش نوشت: «ملک کامل محمد، سلطان سرزمین مصر، هنگامی که به دمشق آمد و بر آن حکومت کرد و قدرت را به دست گرفت. در اوایل جمادی الاول سال 635 هجری قمری در بغداد و سپس (منظور الکامل الکامل) او را اختلاس کرد». در اشارات ثابت نشد که العز در این سفارت بوده و هر چه که باشد، خبر در تعیین سفارت صحت دارد و اجرا شده یا نه، حکایت از جایگاه معتبری دارد که شکوه و جلال و رضایت آشکار پادشاه از او و اعتماد کامل به او به دست آمد.

قضاء

مالک الکامل محمد بسیار تحت تأثیر عز بن عبدالسلام قرار گرفت و در مصر از او شنیده بود و به علم و درستی و کارایی او بسیار اطمینان داشت و در شافعی با او همفکر بود. من مکتب فقهی و مکتب اشعری، اسماعیل با اقتدار و حاکمیت در اوایل جمادی الاول سال 635 هجری قمری، «شیخ العز تدریس زاویه غزالی را در مسجد دمشق بر عهده گرفت، سپس او را منصوب کرد. به ناحیه دمشق، پس از آنکه شیخ برای پذیرش قضاوت شروط زیادی قائل شد و به شروط آن وارد شد، سپس او را به رسالت به خلافت اعظم در بغداد منصوب کرد». اما مالک الکامل پس از گذشت بیش از دو ماه از سلطنت خود در دمشق درگذشت و مالک الصالح اسماعیل بار دیگر دمشق را تصرف کرد و انتصاب جلال در عدلیه پس از آن اجرا نشد.

سپس جلال در سال 639 هجری قمری به مصر هجرت کرد و پادشاه خوب آن ایوب از علم جلال و ایستادگی او بر حق و عدل فراوان شنید و با ورود جلال به مصر پس از مرگ قاضی شرف الرضا موافقت کرد. دین بن عین الدوله پس سلطان خوب ایوب العز بسیار مورد استقبال قرار گرفت و با استقبال گرم از او استقبال کرد و او را به مناصب منصوب کرد و بلاغت و قضاوت مصر را به او سپرد و به او تفویض کرد. ساخت مساجد متروکه در مصر و قاهره. العز بن عبدالسلام در نوزدهم ذی القعده 639 هجری قمری قضاوت مصر را به دست گرفت و این امر از جانب سلطان برای قدردانی از مقام او و به عنوان اصلاح شیخ و وفاداری به او بود. پس از اینکه صالح اسماعیل سعی کرد او را آزار دهد.

قاضی القضات

قاضی القضات یکی از مناصب ارجمندی است که در خلافت اسلامی ظهور کرد و مأموریت او تعیین قضات، نظارت، نظارت بر کار آنها و بررسی احکامی است که صادر می‌کنند تا میزان توافق آنها را مشخص کند. شرع برای تصویب و تصویب در صورت لزوم.

سلطان عادل ایوب العز بن عبدالسلام را به نواحی مصر (فسطاط) و مصر علیا منصوب کرد و قاضی سنجری نواحی قاهره و مصر سفلی را حفظ کرد، زیرا اداره قضایی هر یک از این چهار منطقه مستقل است. پس سلطان آن را بین دو تقسیم کرد و عز بن عبدالسلام در کتب تراجم و تاریخ قاضی القضات شناخته شد. عز بن عبدالسلام جسارت داشت و بدون ترس از ظلم و ستم قدرتمند یا مستبد، حکم را حتی اگر بر سلطان و شاهزادگان باشد، اعلام می‌کرد و در مواقع لزوم حکم قانونی را نشان می‌داد. اجرا، پس نویسنده ابوالحسین یحیی بن عبدالعزیز جزر او را خلیفه عمر بن عبدالعزیز توصیف کرده است و در آن می‌گوید:

عبدالعزیز با قدرت قدم برداشت، راهی که تنها ابن عبدالعزیز می‌توانست آن را طی کند. حکم او عادلانه و واسطه و جامع و موجز است العز در تشریح هدف و هدف از وجود قوه قضائیه و انتصاب قضات گفت:

«هدف از انتصاب قضات: انصاف مظلوم از ظالم، احقاق حق برای مستحقان و در نظر گرفتن کسانی که برای خود قابل توجه نیستند، مانند کودکان، مجنونان، اسراف کنندگان و غایبان. ، پیمودن نزدیکترین مسیر به قوه قضائیه بلافاصله واجب شد. زیرا حق را به مستحقان می‌رساند و مفاسد را از ستمگران و باطل کنندگان دفع می‌کند، قبلاً گفته شد که امر به معروف و نهی از منکر فوراً واجب است و یکی از دو مخالف در اینجا ظالم یا باطل است و ظلم و باطل باید. فوراً برکنار شود، هر چند از روی نادانی گناهکار نباشد. زیرا مقصود دفع فساد است، خواه مرتکب گناه شده باشد یا نه.» آن را به دادگاه بسپارید عز بن عبدالسلام به دنبال عدالت نبود. بر اساس نظر اکثریت فقیهان در مورد بیزاری از عدالت‌خواهی ایستاد، ولی پادشاهان بودند که برای نصب او در قضاوت و قضاوت پیشقدم شدند و جلال با پذیرش عدلیه نظر خود را اعلام کرد و این که این است که «قضا و قدر اللّه و الذین رضای الله فیه» و می‌سرود که:

ای کسی که مرا آزار می‌دهد، فراموش کردم که در گذشته چه مقدر بوده است کسی که تو را برای من واعظ کرد، همان کسی است که مرا قاضی قرار داد به خدا سوگند من چیزی جز نزدیکی او را برگزیدم و او بازتاب اهداف من را برگزید اگر شما از احکام او راضی نیستید، من به آنچه او حکم کرده راضی هستم عز بن عبدالسلام در اجرای احکام و مصالحه بین مردم سخت‌گیر بود و به حق و شرع به عنوان بدیل قانع نبود، هر چند یک تار مو باشد، و هر چقدر هم که خطرناک باشد. و این موضوع حتی برای سلطان، شاهزادگان و دستیارانش شرم آور بود. این تصویر مایه خستگی، به خطر افتادن، تهدید، اخراج و زندانی شدن قاضی محترم بود و بارها برای حمایت از قضاوت خود دست به انزوا زد و سه دلیل را بیان کرد.

دلایل عزل او از قضاوت

اول: هنگامی که ملک الکامل او را به قاضی دمشق منصوب کرد و پس از مدت کوتاهی درگذشت، ملک اسماعیل فرصت یافت.

دوم: در مصر و یکی از مترجمان دلیل آن را بیان نکرده است و به احتمال زیاد بعد از تصمیم العز برای فروش شاهزادگان مملوک بوده است. سوم: در مصر نیز و بعد از تخریب تبلخانه بالای مسجد و ساقط شدن عدل معین الدین بن شیخ الشیوخ استاد دارالسلطان بود. سلطان از او بازنگری کرد و او اصرار کرد و نپذیرفت و سلطان استعفای او را پذیرفت و یکی از معاونانش صدرالدین موهیب جزری را به نمایندگی خود منصوب کرد. بدین ترتیب مأموریت قضاوت در زندگی جلال به پایان رسید، ابن عماد حنبلی می‌گوید: «سپس خود را از قضاوت منزوی کرد و سلطان او را از سخنان عمومی برکنار کرد، پس در خانه ماند تا مردم را اشغال کند و تدریس کند. و در دروس خود تفسیر می‌گرفت و او اولین کسی است که آن را در دروس می‌گیرد».

اخلاق و صفات

در کتاب‌های زندگی‌نامه و شرح حال‌ها، جز معدود معدودی از ویژگی‌های اخلاقی العز بن عبدالسلام، چیزی به دست نیامده است و فقط به قد بلند و پر از وصف او اشاره کرده‌اند که او را مورد قبول مردم قرار داده است. عیب و نشانی نداشت که نظر بیننده یا قلم محقق و نویسنده زمان خود یا بعد از او را جلب کند.

تقوا و زهد

معاصران جلیل و شاگردان و علما و گردآورندگان بعد از آنان متفق القول به وصف جلال متقی و متقی بودند، بلکه با تمسک به حلال و دوری از حرام و دوری از شبهات در اعمال و کردار خود بسیار پرهیزگار بود. ، در مناصب و مناصب او و در کسب و معیشت و انفاق و در عبادات و معاملاتش. آنچه دلالت بر تقوا و زهد او دارد این است که از دنیا اندکی جمع کرده و اگر به او عرضه شود از آن روی برگرداند و داستان‌هایش در آن بسیار است. از جمله: چون مصیبت او با ملک الاشراف در دمشق تمام شد و شاه به عقیده جلال یقین یافت، خواست از او دلجویی کند و با وصلت و پول جبران کند و گفت: به خدا قسم او را می‌سازم. ثروتمندترین عالمان.» بلکه از ملاقات با او برای امور شخصی یا ادب رسمی امتناع ورزید و از ملاقات با مالک کمیل نیز که به دمشق آمد و از او درخواست کرد عذرخواهی کرد.

و چون ملک الاشراف مریض شد و با جلّه ملاقات خواست تا او را دعا کند و نصیحت کند، جلالی آن را هدیه‌ای به خداوند متعال دانست و گفت: آری این عبادت از بهترین عبادات است. به سبب منفعت متجاوزانه‌ای که در آن است، خدای تعالی.» او رفت و سلطان را دعا کرد: «آنچه در صلاح اوست از صلاح مسلمین و اسلام است.» و او را به زدودن منکرات امر کرد و پادشاه درخواست کرد. او را عفو کند و آنچه را که در مصیبت رخ داده است ببخشد و بگوید: ای عزت دین، مرا حلال کن و آن بزرگوار فرمود: حلال تو هر شب مردم را مجبور می‌کنم و می‌مانم و ندارم. در پایان جلسه سلطان هزار دینار مصری از او آزاد کرد و آن را به او برگرداند و گفت: این ملاقات خداست. من آن را با هیچ چیز در جهان تحقیر نمی‌کنم. و چون جلال در شصت سالگی از دمشق هجرت کرد، هیچ مال و پولی با خود نداشت. و هنگامی که العز به هنگام فتوای فروش شاهزادگان از قضاوت استعفا داد، قاهره را ترک کرد و تمام وسایل زندگی خود را با خانواده خود یک الاغ حمل کرد که اندکی حاکی از محکومیت او و زهد او است.

زمانی که العز مریض شد و مرگ را احساس کرد، مالک الظاهر بایبارس او را فرستاد تا فرزندانش را به مناصب خود منصوب کند و پسرش عبداللطیف را به تدریس در مدرسه صالحیه بگمارد. فرمود: «از جانب الله تعالی.» به او گفت: «مزدی به او بدهیم؟» گفت: این برای توست. حقیقت این است که عبداللطیف بن عز، عالم و فقیه و شایستگی برای تدریس بود، اما تقوا و زهد او مانع از آن شد که منصب تدریس را به ارث فرزندانش ببخشد. الداودی گفت: همه زهد و علم را سرمشق قرار می‌دادند.

راستگویی

قاضی القضات بدرالدین بن جماعت گفت: هنگامی که جلال در دمشق بود، یک بار بهای گرانی رخ داد، به طوری که باغات به بهای ناچیزی فروخته شد، پس همسرش برای او جواهراتی به او داد و گفت: فرمود: «با آن نصف آن باغی برای ما بخر.» پس آن جواهر را گرفت و فروخت و قیمتش را بخشید و گفت: «آقا، ما را خریدی؟» فرمود: آرى باغبانى در بهشت، مردمى را در تنگنا یافتم، بهای آن را صدقه دادم، زن به او گفت: خداوند به تو جزاى خیر بدهد.

و چون استاد اهل بیت «الغوراز خلیل» به نامه شاه بزرگوار در دمشق به شیخ العزی رسید تا او را از صدور فتوا منزوی کند و با کسی ملاقات نکند و در خانه‌اش بماند. عزت با دلی باز این امور را پذیرفت و آن را هدیه‌ای از جانب خداوند متعال دانست، ای غرض، اگر در این نامه که حاوی این مژده است، لباسی مناسب تو داشتم، تا زمانی که هستیم، بر تو می‌پوشانم. در فتح این فرش را بردار و برای آن دعا کن، سپس آن را ببوس و ببوس، با او وداع کن و نزد سلطان برو و آنچه را که میان او و او گذشت ذکر کن، پس سلطان به حاضران گفت: به من بگویید چه آیا با آن کار کنم؟ این مردی است که عذاب را نعمت می‌بیند، او را بین ما و خدا رها کن.»

ابن السبکی در حب جلال صدقه می‌گوید: «روایت شده است که با وجود فقر، صدقه بسیار داشت و عمامه خود را قطع کند و به فقیری بدهد که از او بپرسد که آیا می‌خواهی. با او جز عمامه اش چیزی نمی‌یابد.»

جرات

عز در حق جسور بود و در هر مناسبتی آن را اعلام می‌کرد و در خطبه‌هاو درس‌های خود بیان می‌کرد و در فتواها و احکام آن را بیان می‌کرد، نمونه‌هاو حالات زیادی در زندگی او وجود دارد، از جمله آنچه ابن السبکی نقل کرده است. به نقل از پدرش که از شیخ باجی (شاگرد جلال) شنید که می‌گفت: شیخ ما العز ظهور کرد این قرض یک بار در روز ضیافت به قلعه به سلطان (الصالح ایوب) رسید، پس او. نظاره کرد که سربازان در دستان او و مجلس پادشاهی و سلطان در آن در روز عید فطر صف‌آرایی کرده بودند، سپس شیخ رو به سلطان کرد و او را صدا زد: ای ایوب، اگر حجتت با خدا چیست. به تو می‌گوید: آیا من سلطنت مصر را به تو ندادم و سپس مشروبات الکلی حلال شد؟ گفت: آیا این اتفاق افتاده است؟ گفت: آری، این میخانه مشروبات الکلی و منکرات دیگر می‌فروشد و شما در نعمت این ملکوت در نوسان هستید.

مبارزه او با بدعت

ابوشامع مقدسی، مورخ، العز شیخ خود را این گونه توصیف کرده است: «پهلوان سنت و سرکوب کننده بدعت.» جلال به مبارزه با بدعت‌هاو بدعت‌هامعروف بود، از این رو بسیاری از آنچه را بدعت می‌دید که توسط مسلمانان عادی انجام می‌شد حذف کرد. بنی‌امیه، «زیرا سنت صحیحی از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نبود.» درود خدا بر او دروغ گفت. بدعتی که در سینه اول مرسوم نبود.» جلال نیز بدعت‌های واعظان در مساجد را از میان برداشته است، مانند سیاه پوشیدن، شمشیر زدن بر منبر، مناجات خوانی و پرهیز از مدح پادشاهان و امرا.

العز در کتاب احکام الاحکام فصلی از بدعت‌هارا خاتمه داد و آنها را تعریف کرد و گفت: بدعت کاری را انجام داد که در عصر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم معلوم نبود. آن را تقسیم کرد و حکم هر بخش را بیان کرد.

در حالی که سربازان ایستاده اند او را با صدای بلند صدا می‌کند، پس می‌گوید: «آقا این کار را کردم، این از زمان پدرم است.» گفت: «شما از کسانی هستید که بگو: (ما پدران خود را بر امتى یافتیم) پس سلطان حکم به لغو آن میخانه داد، باجى گفت: از شیخ پرسیدم که وقتى از جانب سلطان آمد و خبر منتشر شد: «آقا، چطورى. شما؟" گفت: پسرم، من او را در آن عظمت دیدم، خواستم به او دشنام دهم که پیر نشود و به او آسیبی نرساند، گفتم: ای آقا، از او نمی ترسیدی؟ گفت: به خدا سوگند پسرم، من به حیثیت خدای تعالی استناد کردم، پس سلطان در برابر من تضعیف شد.

نصیحت حکام

هنگامی که ملک اشرف موسی در دمشق به بیماری مرگ مبتلا شد، از عز بن عبدالسلام خواست که نزد او برگردد و برای او دعا کند و او را نصیحت کند، پس عزت وظیفه مداوای بیماران را به جا آورد و گفت: پادشاه: «اما دعای من برای سلطان، زیاد بر او دعا می‌کنم، آنچه به صلاح اوست از صلاح مسلمین و اسلام». مقرر شد که او را بپذیرد و شکایت کند.» قبل از بیماری سلطان در زمانی که تاتارها در مشرق ظاهر شدند بین او و برادرش سلطان کامل مصر افتاده بود شیخ به سلطان گفت: برادر بزرگ و رحمتت و تو معروف به فتوحات و غلبه تو بر دشمنان، و تاتارها با کشورهای مسلمان جنگیده اند...» و به او دستور داد که با برادرش پیوند داشته باشد و در برابر تاتارها با او همکاری کند و مظاهر بیگانگی و دشمنی را از بین ببرد. فرمود: «در این صورت پیوند خویشاوندی خود را قطع نکنید و با خدا پیروزی دین او و تکریم کلامش را اراده کنید، و اگر خدای تعالی حکم انتقال او به او را می‌داد، سلطان بر نیت او مسلط بود. به او فرمود: «خداوند به تو به خاطر راهنمایی و نصیحتت جزای خیر بدهد» و دستور داد (و شیخ در آن زمان حاضر است) آن را اجرا کنند، سپس به او فرمود: «مرا از نصیحتت زیاد کن و پس شیخ نصیحت کرد و به او دستور داد که منکرات را برطرف کند و از تابوها جلوگیری کند و مالیات مسلمانان را بالا ببرد و پلیدی را باطل کند و نارضایتی کند. خداوند تو را به دین و نصیحتت و مسلمانان پاداش دهد و من و تو را با مهربانی و سخاوت خود در بهشت ​​گرد آورد.» شیخ سلطان را وداع گفت و به دیار رفت و تصویر مجلس شد. در میان مردم منتشر شد و باطل شد بدی‌هاو خود شیخ شروع به باطل کردن برخی از آنها کرد.

امر به معروف و نهی از منکر

عز بن عبدالسلام در امر به معروف و نهی از منکر شهرت داشت و این خصلت مهم‌ترین صفت او و ممتازترین او بر سایر علما بود و از این رو گردآورندگان متفق القول در وصف او به این صفت موافقت کردند. سرزنش سرزنش کنندگان بر خداست.» ابن عماد در وصف جلال در دمشق گفت: این با زهد و تقوا و امر به معروف و نهی از منکر و استقامت در دین است سپس درباره او در مصر می‌گوید: سیوطی درباره او می‌گوید: او به مصر آمد و بیش از بیست سال در آنجا زندگی کرد و امر به معروف و نهی از منکر را تبلیغ می‌کرد و پادشاهان و غیر آنها را موعظه می‌کرد. ابن السبکی می‌گوید: امام زمان خود بدون مدافع، امر به معروف و نهی از منکر در زمان خود.

تصوف

علما و نویسندگان و گردآورندگان قدیم و متجدد در وصف العز بن عبدالسلام به عرفان یا برائت او از او اختلاف زیادی داشتند و در این زمینه اقوال تقسیم شده است. صوفیان عصر او مانند ابوی الحسن شاذلی و شهاب‌الدین عمر سهروردی در مجالس آنها شرکت می‌کردند و کتب صوفیانه را می‌خواندند و برخی از آثار آنها را تمرین می‌کردند. ابن السبکى مى گوید: شیخ عزالدین از شیخ سهروردى پارچه عرفانى پوشید و از او گرفت و اظهار داشت که در دست او رساله القشیرى را مى خواند، سپس ابن ال سابکی گفت: «شیخ عزالدین در عرفان برتری داشت و تألیفات او قاضی است.» بدین ترتیب سیوطی گفت: «او کرامات بسیار دارد و از شهاب سهروردی پارچه عارف بر تن کرده است. شعرانی می‌گوید: «شیخ عزالدین رضی الله عنه پس از ملاقات با شیخ ابوالحسن شاذلی و تحویل او به مردم می‌فرمود: یکی از بزرگترین گواه بر اینکه صوفیه. فرقه بر بزرگ‌ترین پایه دین نشسته است، آن چیزی است که کرامت و معجزه به دستشان می‌رسد و هیچ‌یک از آنها برای فقیهی اتفاق نمی‌افتد، مگر اینکه راه آنها را آن‌طور که دیده می‌شود طی کند.» پیش از آن شیخ عزالدین ممکن است خداوند از او راضی بود، مردم را نکوهش می‌کرد و می‌گفت: «آیا ما راهی جز کتاب و سنت داریم؟» چون طعم آنها را چشید و زنجیر آهنین جزوه را برید، با تمام وجود شروع به تعریف و تمجید از آنها کرد. ستایش.»

نامه قشیری که گفته می‌شود العز بن عبدالسلام آن را خوانده است. گروهی از معاصران به نفی تصوف در باب جلال رفتند و آن اینکه «تصوف با ذهنیت عقلی و فقهی جلال که مبتنی بر تحقق عقل در متون است، ناسازگار است و با سیره جلال در زندگی، مواضع و فتاوای آن منافات دارد. کتاب‌هاو آثار.» برخی دیگر واسطه شناخت تصوف العز «به روش خود و پیشینیان که علم و عمل را در هم می‌آمیزد» کردند. العز آنچه را که برخی از صوفیه درباره رقص و استماع می‌گویند انکار کرده است، پس می‌فرماید:«اما رقص و کف زدن، سبکی و سبکی است که شبیه اهانت خداوند است. اناث که با احمق و دروغ گو نمی‌کند و چگونه رقصی متعادل با وزنه‌های آواز از کسی که دلش به بیراهه رفته و دلش رفته است و او علیه‌السلام می‌فرماید. فرمود: «بهترین قرنها نسل من است، سپس کسانی که از آنها پیروی می‌کنند، سپس کسانی که از آنها پیروی می‌کنند.» و هیچ یک از کسانی که از آنها پیروی می‌کنند چنین نمی‌کند، بلکه شیطان گروهی را تصرف کرده است که فکر می‌کنند از آنها لذت می‌برند. می‌شنوند که مربوط به خدای متعال است و به گفته‌هایشان ایمان آوردند و به آنچه ادعا می‌کردند دروغ می‌گفتند... و رقص فقط از احمق نادان است و از عاقل و نیکوکار نیست.» وقتی از عزّ در مورد آواز خواندن و حضور و رقصیدن و شنیدن سؤال شد، پاسخ داد:

«رقص بدعتی است، تنها کسی که عقلش کم باشد می‌تواند به آن بپردازد و فقط برای زنان مناسب است، اما شنیدن رقصی که موجب ایجاد انگیزه در کشورهای اهل سنت در مورد آخرت می‌شود، اشکالی ندارد، بلکه اشکالی ندارد. مستحب آن است که دل ضعیف و دلشکسته باشد، زیرا وسیله به نماینده مستحب است و سعادت همه در پیروی از رسول خدا صلی الله علیه و آله و پیروی از اصحاب اوست. بهترین نسل‌ها و کسی که در دلش هوس شیطانی در شنیدن نباشد، زیرا شنیدن آنچه را در دل است به هوس‌های منفور یا محبوب برمی انگیزد، و شنیدن بر حسب تفاوت بین شنوندگان و شنوندگانشان فرق می‌کند. دسته‌بندی هستند…” محمد الزهیلی می‌گوید: «خلاصه می‌بینیم که عز از نظر شرعی و از نظر عقلی و قلبی و معنوی و بر اساس معنای عام موجود در شرع در مورد این تربیتی صوفی بوده است. وجهه در اسلام و اینکه به هر آنچه در قرآن و سنت آمده است از تربیت روحی و قلبی و انضباط روانی متعهد است و عارف به معنای اصطلاحی و عرفی نبوده و اهل روشی نبوده است که به آداب، اصطلاحات و قواعد آن پایبند بود و وارد هزارتوهای اسرارآمیزی که ظاهر و باطن، حق و فاسد را در بر نمی‌گیرد، نشد...

اساتید

العز بن عبدالسلام از بزرگ‌ترین علمای دمشق و بغداد و قاهره کسب علم کرده است و ابن السبکی مهم‌ترین و مشهورترین شیوخ عز و تخصص آنان را ذکر کرده است، فخرالدین بن عساکر، اصول را نزد الشیخ سیف الدین الآمدی، حدیث از الحافظ أبی محمد القاسم بن الحافظ الکبیر أبی القاسم بن عساکر، وشیخ الشیوخ عبداللطیف بن إسماعیل بن أبی سعدالبغدادی، وعمر بن محمد بن طَبَرْزَد، وحنبل بن عبداللطیف الرصافی، والقاضی عبدالصمد بن محمد الحرستانی، و بَرَکات بن إبراهیم الخُشُوعی»[۷]

شاگردانش

العز بن عبدالسلام تا زمان مرگش به تدریس و تدریس در مدارس و مساجد و خانه‌هاپرداخت و در محافل و دروس او جمعیت زیادی از مردم دمشق و قاهره گرد آمدند... و شافعی‌هاصدارت با او تمام شد و مراد او فتاوای آفاق بود.» ابن عماد حنبلی می‌گوید: «به درجه اجتهاد رسید و شاگردانی از سراسر کشور به سوی او رفتند.» نزد ائمه فارغ‌التحصیل شد و او. فتواهای درستی دارد.» و اما مشهورترین شاگردان او عبارتند از:إبراهیم بن العز بن عبدالسلام. عبداللطیف بن العز بن عبدالسلام. ابن دقیق العید. تاج الدین بن بنت الأعز. أبو شامة المقدسی. عبدالرحمن بن إبراهیم الفزاری، المعروف بالفرکاح. شهاب‌الدین القرافی. عبدالوهاب بن الحسین بن عبدالوهاب المهلّبی البَهْنسی.

آثار

عز بن عبدالسلام کتاب‌ها و آثار و نامه‌های فراوانی از خود به جای گذاشته است، اما این تألیف با قامت عز و علم و مجموعه او تناسبی ندارد و به همین دلیل یافی یمانی در آن: پیشینیان نسل اول. علت این امر این است که جلال به مناصب رسمی و کار ملت و گرفتاری‌های امر به معروف و نهی از منکر مشغول بود.

تفسیر و علوم قرآن

جلد کتاب تفسیر عز بن عبدالسلام، چاپ دارالکتب العلمیه. تعبیر العز بن عبدالسلام: تلخیص تعبیر «اللحن و العیون لموردی» است. اشاره به اختصار در برخی از انواع استعاره که گاه به اختصار استعاره قرآن خوانده می‌شود. ابن النقیب آن را در مقدمه تفسیر خود خلاصه کرده است که به نادرستی با عنوان «الفائل الجاهبه فی علوم القرآن و علم البیان» منسوب به ابن قیم جوزیه چاپ شده است. دکتر گفت. زکریا سعید علی: «آنچه با عنوان «فوائد الجاهب» یا «گنجینه عرفان» منسوب به امام ابن قیم جوزیه منتشر شد، در واقع مقدمه شیخ ابن النقیب در علوم بلاغت است. که آن را در برابر تفسیر بزرگ خود از قرآن قرار داده است، چنانکه سیوطی کتاب العز را با اضافات بر آن تلخیص کرده و آن را «استعاره ی شوالیه‌ها به استعاره ی قرآن» نامیده است. این کتاب جلال همراه با کتاب احکام او از همه مهم‌ترین کتاب‌ها محسوب می‌شود. امالی عزالدین بن عبدالسلام که شامل: الامالی در تفسیر برخی از آیات قرآن کریم، امالی در توضیح برخی از احادیث منتخب و الامالی در بحث برخی مسائل فقهی است. تفسیر القرآن الکریم.

الحدیث والسیرة والأخبار

شرح حدیث: «لا ضرر ولا ضرار». شرح حدیث "أم زَرْع" الذی روته عائشة. مختصر صحیح مسلم. بدایة السول فی تفضیل الرسول: ساق فیه العز اثنین وثلاثین وجهاً لتفضیل النبی محمد، «وهی تعداد الخصائص التی خصه الله بها». قصة وفاة النبی ﷺ. ترغیب أهل الإسلام فی سکنى الشام: وفیها بیان فضل الشام والترغیب بالسکن فیها. مجلس ذم الحشیشیة. الإیمان والعقیدة وعلم التوحید کان العز بن عبدالسلام یعتقد بعقیدة الأشاعرة من أهل السنة والجماعة، وکان من المدافعین عنها الواقفین فی وجه الفرق المخالفة لها، وقد خصص بعض الرسائل فی بیان الإیمان والعقیدة، منها:

رسالة فی علم التوحید. الملحة فی اعتقاد أهل الحق، و همچنین به نام: "رسالة فی العقیدة" یا "الاعتقاد". که در رد حنابله که متعرض أبوالحسن الأشعری در موضوع صفات الله تعالى الفرق بین الإسلام والإیمان: وهی جواب لسؤال، لذلک ورد بعضها فی "الفتاوى الموصلیة" وتکلم العز فیها عن زیادة الإیمان ونقصه، وهو رأی جمهور أهل السنة والجماعة. نبذة مفیدة فی الرد على القائل بخلق القرآن. وصیة الشیخ عزالدین بن عبدالسلام إلى ربه الملک العلام: وهی رسالة صغیرة فی العقیدة. أحوال الناس یوم القیامة وذکر الخاسرین والرابحین منهم: وهی رسالة من ستین صفحة فی العقیدة والزهد وفضائل الأعمال والتربیة.

الفقه والفتاوى

الغایة فی اختصار النهایة: وهو کتاب کبیر یقع فی خمس مجلدات کبیرة، اختصر فیه أشهر کتب الفقه الشافعی المسمى "المذهب" وعنوانه "نهایة المطلب فی درایة المذهب" لإمام الحرمین الجوینی الذی یقع فی 27 مجلداً، وقام إمام الحرمین نفسه باختصار کتابه باسم "المعتصر"، وجاء العز فاختصر المختصر. الجمع بین الحاوی والنهایة: ولعله لم یُکمل، وهو کتاب یجمع بین کتابین یوصفان بأنهما أعظم کتابین فی الفقه الشافعی، الأول: "الحاوی أو الحاوی الکبیر" لأبی الحسن الماوردی، ویقع فی أربع وعشرین مجلداً، والثانی: "نهایة المطلب فی درایة المذهب" لإمام الحرمین الجوینی، وهما أهم کتب الفقه الشافعی وأکثرهما توسعاً فی المذهب. أحکام الجهاد وفضائله: وهو رسالة فی الجهاد وأحکامه وفضائله. مقاصد الصلاة: وهی رسالة صغیرة عن «فضل الصلاة، وبیان شرفها، وأنها أفضل العبادات بعد الإیمان بالله تعالى». مقاصد الصوم مناسک الحج: صلاة الرغائب: الفتاوى الموصلیة: الفتاوى المصریة:

أصول الفقه

کتاب "الإشارة إلى الإیجاز" «وهما شاهدان على إمامة العز وعظیم منزلته فی علوم الشریعة». القواعد الصغرى: الإمام فی بیان أدلة الأحکام:

الزهد والتصوف والتربیة والأخلاق وفضائل الأعمال

شجرة المعارف والأحوال وصالح الأقوال والأعمال: مقاصد الرعایة لحقوق الله: مسائل الطریقة فی علم الحقیقة: رسالة فی القطب والأبدال الأربعین: الفتن والبلایا والمحن والرزایا أو فوائد البلوى والمِحَن: نهایة الرغبة فی أدب الصحبة.

درباره شیخ عز بن عبدالسلام

علما و محققان قدیم و جدید به ترجمه العز بن عبدالسلام اهتمام داشته‌اند و بیش از یک نفر این ترجمه را در کتب مستقل از جمله:

دکتر محمد الزهیلی در کتاب «العز بن عبدالسلام: سلطان العلماء و فروشنده الملوک». رضوان علی النداوی، در کتاب «العز بن عبدالسلام». محمد حسن عبدالله، در کتاب «عزالدین بن عبدالسلام». دکتر عبدالله بن ابراهیم الوهیبی در پایان‌نامه دکتری خود با عنوان «العز بن عبدالسلام: سیره و آثار و رویکرد او به تفسیر». دکتر علی الفقیر در پایان‌نامه دکتری خود با عنوان «امام العز بن عبدالسلام و رویکرد اصولی ایشان». عبدالعظیم فودا در پایان‌نامه کارشناسی ارشد خود با عنوان «عزالدین بن عبدالسلام و تأثیر آن در فقه و اصول». علی الصلابی در کتاب «شیخ عزالدین بن عبدالسلام: سلطان العلماء و فروشنده امیران»[۸].

پانویس

  1. العز بن عبدالسلام، محمد الزحیلی، الطبعة الأولى، 1412هـ-1992م، دار القلم، دمشق، ص39
  2. شذرات الذهب، ابن العمادالحنبلی، ج7 ص523
  3. طبقات الشافعیة الکبرى، تاج الدین السبکی، هجر للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الثانیة، 1413هـ، ج8 ص209
  4. طبقات الشافعیة الکبرى، ج8 ص212
  5. مقدمة کتاب: تفسیر القرآن العظیم، العز بن عبدالسلام، ص95
  6. طبقات الشافعیة الکبرى، ج8 ص218-241
  7. العز بن عبدالسلام، محمد الزحیلی، ص56-57
  8. العز بن عبدالسلام